“به جهم”
پاشو چشم بندت رو ببند بیا بیرون سریع!
یکی از نگهبانان بند ۶٤ بود. با قدی کوتاه، هیکلی درشت و تقریبا چاق، سرش را از ته تراشیده بود، با ریشی بلند و پرپشت تا زیر گلو و جلو سبیل کاملا کوتاه، درون یک اونیفورم گل و گشاد بسیجی.
با این قیافهای که برای خودش ساخته یا برای ساخته بودند، در اولین دیدارش با هر انسانی تنفر او را نسبت به چنین ریختی بر میانگیخت.
بند ۶٤ بند سلول های انفرادی زندان دیزل آباد است. این بند بعد از سال ۶۰ ساخته میشود. با شش ردیف سلول انفرادی و در هر ردیف نه سلول، یک توالت و یک حمام، شماره سلول ها از ١۰١ شروع شده و به ۶۰۹ ختم میشوند. وقتی زندانی روبروی در بایستد سمت راستش که قسمت پائین سلولها محسوب میشود، اتاق های دربسته وجود دارند، با شرایطی مشابه سلولها یعنی هر روز سه یا چهار نوبت باز میشوند و هر نوبت تقریبا ۵ دقیقه برای شستن دست و صورت و توالت با این تفاوت که اتاقهای دربسته عمومی بودند.
اولین دفعهای که بی ریخت را دیدم، بار دومی بود که به بند ۶٤ برده بودندم. اول مرا برای خوردن چلوکباب!! بردند به کانتینی که در پشت سلول ها قرار داشت؛ محوطهای باز کنار دیوار زندان در کنار دو کانتین دیگر و همهی آنها معروف به کانتین کارهای هنری؟!
در کانتین چلوکباب یک تخت بود و مقداری طناب،چند تا کابل و خرد و ریزهای دیگر؛ در دو کانتین دیگر مثلن وسایل نقاشی، تابلو، پلاکارد، مقداری چوب و وسایل نجاری گذاشته بودند. این جا پاتوق توابهای هار، بازجوها و شکنجه گران بود.
آنکه قبل از من داشت میخورد خوب طاقت آورد؛ در طی مدتی که در فاصلهی تقربین دو متری او نشسته بودم، علیرغم تمام فشار و شکنجههای روحی که از فریادهای دلخراش او کشیده بودم ولی نتیجهی کار برایم خیلی مثبت بود. پس میشود تحمل کرد!
نوبت من شد. مرا بردند داخل آنقدر خورده بودم که به تنهایی نمیتوانستم روی پاهایم بایستم و راه بروم، از تخت که بازم کردند بر اثر تقلا چشم بند از روی صورتم سر خورد و روی گردنم افتاده بود. دو نفر زیر بغلم را گرفتند و بیرون بردند و پاپی چشمبند نشدند.
مجاور دیوار زندان و در همان محوطه کانتینها, بطول تقریبا ٤ تا ۵ متر و عرض یک متر مقداری ریگ ریخته بودند و دو نفر مرا کشان کشان به آن سو بردند و از من خواستند روی آنها بکمک خودشان بدوم؛ کاری بود ناشدنی و مشکل اما آنان بعنوان بخشی از وظیفهشان باید به هر قیمت شده آنرا انجام میدادند. ریگها از خون پاهای شکنجه شدگان قبلی همه سرخ و رنگین شده بودند. این را در چند نوبت که خودم را زمین میزدم و حاضر به انجام دستور آنها نمیشدم دیدم. آنها هم ول کن نبودند به حرکات من و آه و نالههایم می خندیدند و اصرا میکردند حداقل ده بار باید بری و برگردی؛ وقتی برای اولین بار با آنها هم کلام شدم گفتم:
آخه با پای برهنه و سالم هم روی این خرده سنگها نمیتوان راه رفت. بیشتر خندیدند و یکی از آنها گفت: حالا میبینیم میشود یا نه! و دیگری بظاهر با دلسوزی گفت: بیجاره برای خودت خوبه کابلش را خوردی چطور شد؟ پاشو یه کم بدو هم خودتو راحت کن و هم ما را؛ حق با آنها بود. اینهم شدنی بودباید هم خودم را راحت میکردم و هم آنها را و شد. راحت شدم؛ البته فکر میکنم از دو یا سه بار رفت و برگشت بیشتر تجاوز نکرد. برگشتیم بطرف کانتین وای! اول آهسته از خودم و بعد از آنها پرسیدم: بازم هم میخواهند بزنند؟ آن که گفته بود حالا میبینیم میشود یا نه؟ گفت:
پس چی فکر کردی بدبخت!! آن یکی گفت: بیچاره را نترسان. به جلو کانتین رسیده بودیم، چند جفت دمپایی روی زمین بود که بسیار بزرگ بودند. آنقدر که میشد با بزرگترین کفش هم آنها را پوشید؛ همان لحظه چنان این موضوع ساده ذهنم را مشغول کرد که نزدیک بود از آنها بپرسم: کدام شرکت این کفشها را تولید کرده؟ اصلا پا به این اندازه هست؟! اما وقتی که آنها از من خواستند یک جفت از آنها را بپوشم و راه بیفتم, دیدم به پایم تنگ است؛ این بار فقط در دلم گفتم: دیوثها ببین فکر تا اینجایش را هم کردهاند.
جلو در بند ۶٤ به رئیس زندان و بی ریخت برخوردیم، رئیس زندان پرسید: ها! برادر نوریان حرف نزده.
اِه!
گفتند: حالا ببریدش سلول و بعداز ظهر بیاریدش.
در حالی که هر سه به ستون یک جلو او ایستاده بودیم، من هر دو دستم گردن هم راهانم بود و وزنم را روی شانههایشان انداخته بودم؛ صحنهی تراژیک و مسخرهای را ساخته بودیم؛ یعنی یک شکل و محتوی کاملا متضاد که برای یک لحظه فکر کردم چگونه میگویند: شکل و محتوی در ارتباطی ناگسستنی هستند.
عمومن و بطور عادی در حالتی که ما سه نفر قرار داشتیم از دو حال خارج نبود، یا در حال سلامتی و شوخی است که یکنفر بین دو نفر از دوستان یا رفقای بسیار خوب و صمیمیاش قرار میگیرد و یا در حال بیماری و ناتوانی است، که یکنفر نیاز به کمک دو نفر دیگر دارد.در آنصورت هم باز نزدیکان و عزیزانش او را کمک میکنند. در مورد اول بی تردید ناشی از شادی و شوخی و شنگولی است، که پیوند دوستی ورفاقت را محکم میکند و در مورد دوم جلوهای از یگانگی و همزیستی انسانی است، که درد را در بیمارکاهش میدهد،روحیه اش را قوی میسازد و قلبها را به هم نزدیک میکند.
حالت امروز ما، اما هیچکدام از آنها نبود؛ هم آن کس که در این لحظه مثلن یاریام میداد، آزاردهندهی لحظههای پیش بود.
از روی صدایش میتوانستم تشخیص بدهم که کیست،همان که گفته بود: حالا ببینیم میشود یا نه!! هنگام بستن دستهایم به بالای سرم و به میلههای تخت با چنان جدیت و خشونت و بد دهنی آن کار را انجام داد که زخم مچ یک دستم مدتها پس از زخم پایم خوب شد.
همانجا جلوی درب بند ۶٤ بود که بی ریخت را دیدم، اما هنوز نمیدانستم که او همان به جهم است.
نوریان بعد از گفتن: اِه، قبل از آنکه حرف دیگری بزند؛ به جهم گفت: آخه بدبخت مجبور بودی؟
سرم پائین بود با شنیدن صدای او سرم را بالا کردم، دیدم هر دو دارند بمن نگاه میکنند؛ نگاه نوریان اشباع از تنفر و انزجار و نگاه به جهم پر از ترحم و دلسوزی بود.
با چهرهای که در اثر شکنجه و درد مچاله شده بود، من هم با نگاه نفرتام را به صورت نوریان تف کردم.
نوریان یک قدم جلو آمد و سینه به سینهام ایستاد؛ او که بر عکس به جهم، که نمیدانم چرا خدایش نیم دانگ هم حسن و جمال به او اعطاء نفرموده بود، جوانی بود خوش اندام با چهرهای زیبا، کوسه بودنش از زشتی ریش معافش داشته بود و اندک ریش چانهاش بر حسناش افزوده بود، سبیل طلائی رنگ و چشمان آبی مزید بر جذابیت جمالش شده بود.
او بیشتر اوقات اونیفورم زیتونی رنگ سپاه پاسداران را بتن داشت، که انگار خیاط بسیار ماهری با دقت تمام بر فالب تنش برایش دوخته است؛ البته شلوار تنگ و چسبیده میپوشید که قدری جلف و سبک مینمود. گر چه شایع بود محکومین بند عادی آن طوریاش را بیشتر میپسندند، حتی شنیده بودم حرفهایی بی تربیتی هم پشت سرش میزنند و کارهای بی تربیتی هم میکنند.
نوریان با پوتین نویی که به پا داشت و همیشه واکس زده و براق بود؛ پا گذاشت روی پای زخمی و ورم کرده ام و با گویش شیرین کرمانشاهی اما تلخ گفت: ببین حه قیقهت میمانه مثه توپه تخم مورغی که با دِهس به گیری به کُونیش زیر ئاو، ئما تا وهلش به کُنی مییاد بالا.
در آن لحظه فقط دلم میخواست پایش را بردارد و گورش را گُم کند؛ اصلن حال و حوصلهی جواب دادنش را نداشتم، ولی دیدم ساکت مانده و پایش را بیشتر فشار میدهد انگار منتظر جواب من است. آهسته و با درد گفتم: همه حقیقت را گفتم. گفت:ئاری ئاروای ئه مه ت!! گفتی؟ به گو مه خوام به گم، بعده ظور میگیی! ببریدش!
توی دلم چند بار مرده و زندهاش را کردم توی چال مستراح و غیرعادی چند فحش و ناسزای مخصوص بند شهربانی هم نثارش کردم.
به محض ورود به بند، مسئول بند بستن چشم بند را به همراهانم یادآوری کرد.آنکه گفته بود: حالا ببینیم میشود یا نه؟ انگار تازه متوجه شده باشد با تغیر پرسید: چشم بندت را چرا نزده بودی؟
جواب ندادم.
انداختندام سلول ۵۰۹ و رفتند؛ در باز مانده بود، حالا تمام بدنم از نوک پا تا فرق سر درد میکرد، لرز داشت به جانم مینشست، هر دو دست را زیر پاهایم قلاب کردم و آنها را از زمین بلند نگه داشتم؛ ناگهان یادم آمد که سیگار و فندک همراه دارم و خوشحال شدم، که وقت ورود به بند تفتیش بدنیام نکردند ولی بلافاصله فکر کردم، حتمن سیگارها توی آنهمه تقلا و جان کندن وقت کابل خوردن، حتمن خُرد و خاکشیر شدهاند.نشده بودند. اکثرا خرد نشده بودند.
علیرغم اینکه گلویم خشکبود و میسوخت، چون که دور اول که کابل زدند، تا آن جا که توان داشتم فریاد زده بودم؛ در زندگی فکر کنم فقط یک بار چنین از ته دل فریاد زده بودم؛روزهای پر شکوه قیام ٢١ و ٢٢ بهمن در تهران، با این تفاوت که آن جا همهی وجودم مملو از شوق و شادی و شور بود و خود خواسته.
سیگاری روشن کردم و دودش را با ولع تمام بلعیدم، بعد از چند پک پی در پی یادم آمد که داشتن سیگار و کبریت یا فندک در بند ۶٤ صد در صد ممنوع است، فندک را بلافاصله توی شورتم پنهان کردم.
سیگار به نصفه رسید بود و لرز داشت شدت می گرفت؛ تمام تنم میلرزاید، که به جهم آمد جلو درب سلول ایستاد و نگاه به حال زار و فلاکت بارم میکرد؛ نگاهش کردم و دیدم با آن قیافهی زشتی که برای خودش ساخته بود، نوعی احساس همدردی و انسانی در نگاهش پیداست.
اول پرسید: سیگار و کبریت را از کجا آوردی؟
گفتم: یکی از آن دو نفر داد؛ قبول کرد و گفت: خدا برا رحبی نسازه که ئی جور شما جوونهای مردم را بیجاره کرد و خودش فرار کرد رفت.
بعدها فهمیدم این آدم فکر میکند که تمام کسانی که به اینجا میآورند و شلاق میزنند همه فریب خوردهی شخصی هستند به نام رجبی ( که همان مسعود رجبی باشد ) که خودش فرار و جوانان مردم را بیچاره کرده است؛ او ادامه داد: پاشو به جهم ( بجنب )
اول فکر کردم میخواهد برم گرداند کانتین، میخواستم بگویم: هنوز که ظهر نشده؟ خودشان گفتند بعد از ظهر! انگار متوجه نگرانیام شد. گفت: به جهم باید بروی سلول ٣۰۹، به پاهایم نگاه کردم، متوجه شد که به تنهایی نمیتوانم راه بروم در حالی، که زیر لب غر میزد، حتمن داشت خواهر و مادر بقول خودش رجبی را میسشت، آمد کمکم کرد تا بلند شوم، شانهاش را داد زیر بغلم و چون قدش از من کوتاه تر بود به راحتی لنگر انداختم روی دوشش، دست چپم را که انداخته بود دور گردنش با دست چپاش گرفت و دست دیگرش را انداخت دور کمرم و خیلی خوب جمع و جورم کرد.
آدمی قوی، توپر و با بنیه ای بود؛ معلوم بود کار کشاورزی و صحرا حسابی محکم و آبدیدهاش کرده است.چند قدمی که رفتیم متوجه شد که چشم بندم را نبستهام، دستم بود؛ ایستاد و گفت: ببند! گفتم: ول کن تو هم برای این چند قدم.
گفت: میان میبینند، مرافعه میکنند، بدشان میاد ئوشن، کردی گفت و بعد اصلاحش کرد میگن قانونه.
با دست راستام که آزاد بود و سیگار میکشیدم، سیگار را به لب گذاشتم و چشم بند را الکی گذاشتم روی چشمم.
به سلول ٣۰۹ رسیدیم، احساس کردم این فاصلهی کوتاه را جدی و صمیمانه به من کمک کرد، که با کمک آندو نفر دیگر مخصوصا یکی از آنها خیلی فرق داشت؛ از اینرو طاقت نیاوردم که چند کلمه از روی صمیمیت با او حرف نزنم، با صدایی که اکنون گرفته بود و میلرزید، درحالی که تمام سعیام را کردم روی پایم خودم بایستم گفتم:
خیلی ممنون کمک کردی، اما آخه مرد حسابی بیکار بودی ده و کشاورزی و صحرا را با آن صفا و آب و هوا ول کردی آمدی داخل این دیوارهای بتونی، سر و کار خودت را انداختی با خون و چرک و کثافت و کتک کاری و هزار چیز دیگر؟! تازه معلوم هم نیست حق با کیه؛ مثلا فکر میکنی من چه کار کردم این بلا را به سرم آوردند؟
به جهم به چووه ناو خودا ئهرای رحبی نه سازد, خودا مالی ویهران بهکد. (بحنب برو تو خدا برای رجبی نسازه، خدا خانهاش را خراب کند).
داشتم فکر میکردم که چه شد بی مقدمه رفت روی موج کردی، که با سئوالاش پاسخم را داد.
کوردی حالیت بوت؟ ( کوردی می فهمی؟)
ئهرا حالیم نی یوت؟ ( چطور نمی فهمم؟)
به چووه ناو به جهم ( برو داخل بجنب)
رفتم داخل رجبی گفتن او ذهنم را مشغول کرده بود فکر کردم.
باز هم خدا بیامرزد پدر و مادر رجبی را اگر آنان هم ( مجاهدین خلق ایران ) در خط امام میماندند و با اینها شریک قدرت میشدند، آدمی با درک و ذهنیت این به جای این که مرا کمک کند و بیاورد توی سلول حتمن میبرد میانداخت توی کورهی آدم سوزی!
به هر حال مدتی را با به جهم در بند ۶٤ سر و کار داشتم؛ فهمیدم تکیه کلامش به جهم است و از روزی که به یکی از زندانیها که در توالت بوده و خیلی معطل کرده است، گفته: به جهم ئگه نه تیه مه ناو، حه قه دی گه ران نه خوه ( بجنب و گرنه میام تو، حق دیگران را نخور! اسمش را گذاشتهاند “به جهم”
خلاصه آنکه آنروز هم آمد و گفت: پاشو چشم بندت را ببند بیا بیرون سریع! به جهم بود، از او پرسیدم:
ههم چه بی یه؟ ههم چه خهبره؟ ( باز چی شده؟ باز چه خبره؟)
تووان به خه نه ته ناو بند ( میخواهند بفرستندت توی بند)
نه وتی به جهم؟ ( نگفتی بجنب؟!)
مه ته ل نه که به جهم!( معطل نکن بجنب)
هر دو خندیدیم.
نه وتی چه کهردی؟ (نگفتی چه کار کردی؟)
تووام به چه مه ئابادی سهر رعهیتی. ( میخوام برم ده کشاورزی)
فهکرِ خوبی که ئازاد که بیم تییهمه سوراغهت. ( فکر خوبیه آزاد که شدم مییام سراغت)
خوهش حاتیت بانه چوو. ( خوش آمدی روی چشم)
از بند انفرادی ۶٤ به بند عمومی٢۸ منتقل شدم، بچههای بند از همه چیز از جمله از به جهم پرسیدند.
برایشان تعریف کردم.
بعدها هر کس از بند ۶٤ آمد و از به جهم پرسیدیم؛ هیچکس خبر نداشت.