ترجمهی بیژن سپیدرودی
ادعای کارل مارکس مبنی بر اینکه طبقه کارگر از ظرفیت تغییر جهان برخوردار است، بیگمان مهمترین ادای سهم او در نظریه سوسیالیستی محسوب میشود. پیش از مارکس، کارگران در بهترین حالت به عنوان قربانیان نظام (موجود)، یا به طور متعارف، به عنوان مردمی فرومایه به شمار میرفتند که وجودشان تمدن بشر را تهدید میکرد. مارکس این فرضیهها را به چالش طلبید و اعلام کرد مبارزات جمعی کارگران برای آزادی بدیل سوسیالیستی بالقوهای برای نظام سرمایهداری بهشمار میرود.
این دیدگاه امروزه به نحو گستردهای در معرض انتقاد قرار دارد. با این وصف، انتقاد از ماركس، هدف نقدهای او را بیمعنا نمیکند. این امر به ویژه در مورد كسانی صادق است كه الگوی مارکس از طبقه را با “عقل سلیم” یا بر پایهی دیدگاههای جامعه شناختی رد میکنند، دیدگاههایی که گرایش دارند طبقه را با قشربندیهای اجتماعی یکسان بپندارند- روشهای مختلف فرق گذاشتن بین مردم بر بنیاد درآمد، شان اجتماعی، شغل یا الگوهای مصرف. پرسش اما اینست: آیا معلمان دارای تحصیلات دانشگاهی، کارگران کارخانه یا شاغلان کم درآمد فروشگاهها منافع مشترکی دارند؟
از دیدگاه اینان و اختلافنظرهای دیگر آشکار میشود که الگوهای قدیمی مبارزه طبقاتی نه تنها نسبت به گذشته کمتر به سیاست مربوط میشوند، بلکه تفاوتها ابعاد گستردهتری پیدا کرده است، بهطوریکه الگوهای کنونی اختلافات آنچنان پیچیده میشوند که اتکا به طبقه اعتبار ندارد.
اما این گرایش تأکید یک طرفه بر تمایزات درون نیروی کار، تنها در صورتی منطقی است که قشربندی (طبقاتی) مجزا از روند پیچیده استثمار ملحوظ شود. در مقایسه، ماركس نشان داد كه چگونه روند پیچیده بهرهکشی در سرمایهداری نه تنها تفاوتهای بیشماری را در بین نیروی كار ایجاد میكند، بلكه همهنگام روابط مشتركی را نیز پیریزی میکند كه با اختلاف در درآمد، شغل، موقعیت اجتماعی و غیره سنخیتی ندارند. همین مناسبات مشترک است که طبقه را به طبقه بدل میسازد. الگوی استثمار مورد نظر مارکس باعث نمیشود مارکسیستها تفاوتهای درون طبقه کارگر را نادیده بگیرند. برعکس، عنصر استثمار به پایه مادی همبستگی در بین این تفاوتها اشاره دارد.
روش مارکس
در عرصه تاریخ رویکرد مارکس به طبقه را بهتر میتوان درک کرد. او تصریح کرد: اگرچه میتوانیم انسانها را با معیارهای گوناگون از یکدیگر تفکیک کنیم، اما نیاکان ما در واقع از طریق کارهای اجتماعی هدفمند و با قصد تغییر طبیعت برای رفع نیازهایشان، خود را از دنیای طبیعی متمایز میکردند. مهمترین محور این فرآیند، انقلاب نوسنگی بود. گروههایی از انسانها در بازهی زمانی بین 8000 تا 10،000 سال پیش که تا آن زمان در طبیعت برای بقای خود کندوکاو میکردند، الگوها و رفتارهای کهن را ترک و تولید محصولات کشاورزی را آغاز کردند.
انسانها با بازسازی خود بهعنوان کشاورز، مجبور بودند برای نخستین بار مازادی را بهطور منظم بهمنظور بازتولید مزارع خود طی سالها تولید کنند -برای نمونه، تامین ذخایر غلات در رویارویی با محصولات به درد نخور. این امر یک مشکل اجتماعی جدید ایجاد کرد: چه کسی کنترل مازاد را برعهده میگیرد؟ طبقات (همراه با دولتها و ستم بر زنان) زمانی پدیدار شدند که اقلیتها پس از دوره انتقالی بسیار طولانی کنترل خود را بر مازادی که سایر اعضای جامعه تولید کرده بودند، تثبیت کردند.
دریافت مساله از این منظر [نشان میدهد]، طبقه یک ویژگی عام در تاریخ بشری نیست، بلکه خاستگاه تاریخی مشخصی در یک رابطه خاص دارد، رابطهای که در آن یک گروه، کنترل بر مازاد تولید اجتماعی از سوی گروه دیگر را به دست میآورد.
این رویکرد برای بررسی طبقه سه نقطه قوت اساسی دارد. نخست اینکه به ماركس اجازه میدهد كه با وارسی روشهای مختلف اخذ مازاد تولیدكنندگان از سوی طبقه حاكم، تاریخ را دورهبندی كند: بهعنوان نمونه، نحوهی استثمار اربابان فئودال از دهقانان با نحوهی بهرهکشی سرمایهداران از كارگران مزدی متفاوت است. این امر به سهم خود، اشکال مختلف مبارزه اجتماعی در جوامع فئودالی و سرمایهداری را در پی دارد.
دوم اینکه، این مدل با اشاره به خاستگاه طبقه، شرایط لازم را برای الغای آن روشن میکند: طبقه زمانی بهوجود آمد که مازاد کافی وجود داشت تا یک گروه برگزیده بتواند آن را تحت کنترل خود در آورد، اما این مازاد آنقدر نبود که همه از آن بهرهمند شوند. غلبه بر تقسیمات طبقاتی زمانی امکانپذیر شد که افزایش مازاد به سطحی رسید که عموم مردم توانستند از آن بهرهمند شوند، امری که مارکس امکان تحقق آن در نظام سرمایهداری را توضیح داد.
سوم، ماركس با قراردادن تولید مازاد هم چون بنیاد تحلیل خود از طبقه، روابط درونی طیف گستردهای از نقشها در اقتصاد سرمایهداری را نشان میدهد.
در واقع، برداشت مارکس از روابط طبقاتی سرمایهداری تنها در پرتو الگوی پویای او از انباشت سرمایه معنا مییابد. سرمایهداری همچون یک شیوه تولید جدید، پویا و یگانه با جدایی تولیدکنندگان مستقیم (دهقانان) از زمین و تبدیل آنها به “پرولتاریا” پدیدار گشت، تولیدکنندگانی که تنها با فروش نیروی کار خود در بازار کار میتوانند به بقای خود ادامه دهند. این تحول در روابط اجتماعی بسیار با اهمیت بود، زیرا شرایطی را ایجاد کرد که سرمایهداری هم زمان به پویاترین و در عین حال به لجام گسیختهترین (یا به تعبیر مارکس “بیگانه”ترین ) نظام اجتماعی در تاریخ تبدیل شد.
تولید دهقانان
ثبات نسبی تولید دهقانی در تمایل دهقانان به کنترل مؤثر بر زمین ریشه دارد: آنها عمدتاً برای خود تولید میکردند (بخشی از آن را بهعنوان مالیات به اربابان میدادند) و بخش اندکی را به معاملهی پایاپای یا مبادله در بازار اختصاص میدادند. در مقابل، نظام مبتنی بر کار مزدی، بر روشی استوار است که در آن کارگران مجبور اند در هر کجا که امکانپذیر است در جستجوی کار باشند. این ویژگی کارگر مزدبگیر به سرمایهداران اجازه میدهد تا کارگران را (مازاد بر نیاز در یک منطقه همراه با افزایش آن در جاهای دیگر) از مناطق کمتر سودآور به مناطق سودآورتر جابهجا کنند. علاوه بر این، از آنجا که تولید برای بازار است، سرمایهداران دائماً زیر فشار نوآوری (رقبا) قرار دارند. در مجموع، این شرایط بدان معنی است که کار بین کارآترین تولیدکنندگان بازتوزیع خواهد شد. از اینرو، کار مزدی گرایش به افزایش بارآوری در نظام سرمایهداری دارد.
اگرچه مارکس در زمینه رابطه بین کار مزدی و پویایی نظام سرمایهداری مطالب زیادی را به رشته تحریر در آورد، اما هرگز جلد سوم «سرمایه» که در آن به تعریف طبقه آغاز کرده بود را به پایان نرساند. با این وجود، او به اندازه کافی مصالح برای ما تدارك دیده، تا بتوانیم الگویی از طبقه را از آثار او بازسازی كنیم.
لنین برای این کار به تلاش مهمی دست زد. او طبقه را بهعنوان یک رابطه تعریف کرد: کارگران توانایی کاری خود را میفروشند، در حالیکه سرمایهداران آن را میخرند. نقطه قوت این رویکرد، توضیح شباهتهای بین مشاغل ظاهرا متفاوت است.
متأسفانه، این الگو کاملاً رضایتبخش نیست. برای نمونه، سرمایهداری مدرن از طریق مدیران ارشد خود عمل میکند، مدیرانی که مانند کارگران، اغلب توانایی کاری خود را به فروش میرسانند، اما آنها، بیشباهت به کارگران، استثمار نمیشوند (در واقع آنها در بهرهکشی از دیگران نقش اساسی دارند). گروههای دیگری نیز وجود دارند که شرایط زندگی آنها هم با سرمایهداران برتر از آنها و هم با کارگران زیردستشان هم پوشانی دارد – مدیران درجه دوم، متخصصان خاص و غیره. این “طبقه متوسط جدید”، که وجود آن بازتاب پیچیدگی روزافزون روند کار در سرمایهداری است، به حفظ استثمار کارگران تمایل دارد و به آن یاری میرساند، در حالی که همزمان فشارهایی را تجربه میکند که تا حدودی با فشار بر کارگران متناظر است.
پیچیدهترین تلاش برای بازسازی تئوری طبقه مارکس در رابطه با فرایند اجتماعی پیچیده و تکاملیابنده استثمار از سوی جفری. دی سن کروا در اثر درخشان او «مبارزات طبقاتی در جهان یونان باستان» بیان شده است. وی تصریح کرد: “طبقه (اساساً همچون یک رابطه) عبارت است از بیان جمعی اجتماعی واقعیت استثمار، شیوهی استثمار شکل@یافته در ساختارهای اجتماعی … یک طبقه … به گروهی از افراد در یک جامعه اطلاق میشود که جایگاه آن از سوی کل نظام تولید اجتماعی تعیین شده است.»
بهرهکشی
هنگامی که به طبقه از منظر فرآیند پیچیدهی استثمار و سرمایهداری، همچون یک وجه پویا و یگانهی تولید، میاندیشیم، میتوانیم اینرا درک کنیم که چگونه افزایش بارآوری نیروی کار به دگرگونیهای مداوم در ساختار طبقه کارگر منجر خواهد شد.
برای نمونه، این افزایش بارآوری در تولیدات انجام گرفته است. در حالی که وزن اجتماعی کارگران در بخش تولید بریتانیا آن اندازه نیست که زمانی بود، افزایش بارآوری نیروی کار بهمعنی آنست که، بهرغم کاهش مشاغل تولیدی، بازده تولید در بریتانیا در سال 2007 بالاتر از هر زمان دیگر بود.
این امر نه تنها حاکی از آن است که همزمان با کاهش تعداد مطلق کارگران صنعتی، آنها میتوانند بهطور عینی نیرومندتر شوند، بلکه نشان میدهد که ارائه فنآوریهای جدید بدان معنی است که کارگران مدرن نسبت به پیشینیان خود به مهارتهای بسیار متفاوت نیاز دارند.
یک نتیجه این تغییرات این است که کارگران مدرن نسبت به کارگران در گذشته سطح تحصیلات رسمی بسیار متفاوتی دارند. اگر در گذشته آموزش در خدمت حفظ نخبگان بود، امروزه آموزش رسمی (حداقل در سطح مهارتهای پایهای ادبی و حساب ساده، و به شمار فزایندهای تا سطح دانشگاه) تقریباً پیشنیاز ضروری هر شغل محسوب میشود. این روند دو نتیجه دربردارد:
نخست، کارگران امروزه نسبت به گذشته از تحصیلات بسیار بهتری برخوردارند: در واقع، اکثر کارگران مدرن حتی از اکثریت حاکمان زمانهای گذشته با فرهنگتر اند، و این به آمادهسازی آنها برای دستیابی به کنترل دموکراتیک بر کل جامعه یاری میرساند.
دوم، بررسی نظام آموزشی از منظر روند انباشت سرمایه به ما این امکان را میدهد که چگونگی رابطه مربیان با سایر کارگران را درک کنیم. زیرا صنعت به کارگران ماهر و مربی نیاز دارد. علاوه بر این، از آنجا که آموزش جمعی (در اساس) فرآیندی است که برای تولید نسل بعدی کارگران طراحی شده است، از نظر کیفی با عملکردهای پیشین به لحاظ کارکرد تفاوت دارد. تحصیل در عملکردهای پیشین صرفاً برای تجهیز نخبگان در کسب مهارت و اعتماد به نفس لازم برای حکمرانی متمرکز بود.
امروزه بخش زیادی از معلمان، کارگران را برای فرایند تولید آموزش میدهند. آنها این کار را بهعنوان کارگر مزدی انجام میدهند، یعنی توانایی کاری خود را مانند سایر کارگران در معرض فروش قرار میدهند. این کار تجربهای از زندگی در پی دارد که بهطور فزاینده به تجربهی سایر کارگران شبیه است: آنها مدام تحت فشار اند، تا با هزینه کمتر و با آموزش بیشتر به دانشآموزان، کارآیی خود را افزایش دهند.
روایت مشابهی را میتوان درباره نظامهای بهداشتی و خدمات اجتماعی بیان کرد. کارگران تحصیلکرده (از دیدگاه سرمایهداری) منبع پُرهزینهای بهشمار میروند، و هرگونه بیماری و مانند آن میتواند موجب حذف آنها از بازار کار شود، که به معنای هدر دادن سرمایه است. بنابراین، نظامهای خدمات بهداشتی و اجتماعی نظیر نظام آموزشی، برای فرآیند استثمار کاملا ضروری اند. در نتیجه، آن دسته از پرستاران، مددکاران اجتماعی، مدیران و غیره که در این حوزهها فعالیت میکنند به دلیل نقشی که در حفظ روند انباشت سرمایه دارند، به عنوان بخشی از طبقه کارگر شناخته میشوند.
این امر به معنای آن نیست که نظامهای بهداشت، درمان و آموزش را بتوان صرفا به نیازهای سرمایه فروکاست -روشن است که جنبشهای اجتماعی از این نهادها مطالباتی را خواستهاند که حوزهی کارکردهایشان را بسط داده است، بهشیوههایی که با تمرکز کوتهبینانه سرمایه بر افزایش سود ارتباطی ندارد. با این وجود، از آنجا که این نظامها اساساً در پاسخ به نیازهای سرمایه رشد کردهاند، بخش عمده ی کسانی که در آنها کار میکنند باید همچون بخشی که مارکس آنرا “کارگر جمعی” مینامد، درک کرد.
منافع مشترک
با تعمیم این دیدگاه میتوانیم درک کنیم که کارگرانی که در بیشمار مشاغل و جایگاههای گوناگون با دستمزدهای متفاوت کار میکنند، همگی بخشی از کارگران جمعی اند، که یکسر استثمار میشوند، و فشارهای مشابهی را برای افزایش بارآوری خود تجربه میکنند. از اینرو، کل طبقه کارگر منافع مشترکی در مقاومت (جمعی) علیه استثمار سرمایهداری و به هدف نیل به بدیلی دموکراتیک برای از میان بردن کامل استثمار دارند.
سرمایهداران، برعکس، کسانی هستند که روند استثمار را در اختیار دارند و لایههایی از کارمندان – مدیران، دستگاه قضایی، رسانههای حمایتکننده، پلیس، ارتش و غیره را پیرامون خود گرد آوردهاند، لایههایی که تداوم شرایط بهره کشی را تضمین میکنند. با این وصف، در حالی که سرمایهداران فرایند استثمار را هدایت میکنند، تولید برای بازار، آنها را هم، مانند کارگران، بیگانه میکند، زیرا هیچ نظارت فراگیری بر نظامی حاکم نیست که رقابت کورکورانه و بیبرنامه بین سرمایهها بر آن سلطه دارد.
اگرچه سرمایهداری زمینهساز بیگانگی همه است، اما سرمایهداران از کنترل بر روند استثمار نه تنها بهرهمند میشوند، بلکه تمایل دارند که این بیگانگی را همچون آزادی و خود تحققی تجربه کنند. برعکس، کارگران استثمار میشوند و در اثر بیگانگی، احساس ذلت و خواری میکنند.
این اختلافات رابطهی خصمانه ایجاد میکند. این بدان معناست که سرمایهداری را نه از رهگذر تقسیم طبقاتی (قشربندیها) بلکه، اساسیتر، بهمثابه نظام مبارزه طبقاتی به بهترین وجه میتوان درک کرد. استثمار بهمثابه فرآیندی اجتماعی نه تنها پیوندهای عینی بین کارگران مختلف، هم چون بخشی از کارگر جمعی، ایجاد میکند، بلکه با سرمایهداران و کسانی که در اجرای بیدردسر نظام ذینفع اند، رابطهای خصمانه بهوجود میآورد: کسانی که بوخارین، مارکسیست روسی – در متنی کمی متفاوت – ” بهره کشان جمعی” نامیده بود.
زمانیکه تشخیص دهیم که مبارزه طبقاتی مبتنی بر روابط استثمارگرانه، بنیاد نظام سرمایهداری را تشکیل میدهد، میتوانیم درک کنیم که کارگران در نظام سرمایهداری دارای قدرت بیهمتایی هستند. از آنجا که این نظام به استثمار کار مزدی وابسته است، در نتیجه، کارگران از قدرت بالقوهی بزیر کشیدن آن برخوردار اند.
چرا طبقه کارگر؟
از این رو، ماركسیستها استدلال میكنند كه جهت گیری طبقه كارگر باید علیه سرمایهداری باشد. البته ما از هرگونه توهم در مورد فرشته بودن کارگران بدوریم، اما میدانیم که آنها از قدرت استراتژیک ایراد ضربه بر جریان سود برخوردارند. و ظهور این کارگر جمعی است که تولیدکنندگان را قادر میسازد تا مناسبات بیگانه شده بازار را با کنترل دموکراتیک بر تولید و توزیع مازاد اجتماعی جایگزین کنند: سوسیالیسم.
اگرچه باید از رمانتیزه کردن کارگران خودداری کرد، با این وصف، میدانیم که برای رشد سازمانهای جمعی لازم برای مقاومت و در نهایت شکست سرمایهداری، آنها باید بر اختلافات در صفوف خود غلبه کنند. آنها باید برای همبستگی بکوشند تا نه تنها براشکال مختلف قشربندیهایی که در بالا ذکر شد، بلکه علاوه برآن، بر اختلافات بسیاری که از ستم ناشی میشود: نژادپرستی، تبعیض جنسی، همجنسبازهراسی و غیره چیره شوند، ستمهایی که غالبا موجب تجزیه طبقه کارگر در درون خود میشود.
در حالی که نظریهپردازان فرهنگی معاصر، مانند جامعهشناسان طبقه، تمایل دارند تا اختلافات بین گروههای مختلف تحت ستم را برطرف کنند، اگر تشخیص دهیم که همه اعضای این گروهها در واقع به نحوی از انحا در روند سرمایهداری استثمار شدهاند، میتوان مشاهده کرد که اساس رهایی همگانی بهوجود آمده است.
در مقابل کسانی که ستم را صرفاً بهعنوان تفاوت مینگرند، استدلال ما این است که طبقه کارگر تمام کسانی را دربر میگیرد که در پیوند با روند استثمار (بهمعنای گستردهی آن) قرار دارند. این امر، اجازه میدهد تا دریابیم طبقه بخشهای مختلف کارگران را از هر گروه تحت ستم نظیر “ارتش ذخیره” بیکاران تا آن دسته از کارگران را شامل میشود که ناخواسته با ماندن در خانه در کنار فرزندان، به بازتولید نیروی کار کمک میکنند.
از این منظر، مشخص است که با همبستگی کارگران تنها با به چالش کشیدن مداوم همه انواع و اشکال ستم میتوان به پیروزی نایل آمد، ستمهایی که گروههای مختلف کارگران را تجزیه و در برابر یک دیگرقرار میدهد. به همین دلیل است که لنین اصرار داشت که سوسیالیستها نه فقط بهعنوان دبیران اتحادیههای کارگری، بلکه باید بهعنوان “سخنگویان ستمدیدگان” عمل کنند. به همین دلیل است که مارکس طبقه کارگر مدرن را “طبقهی عام” نامید. او یادآوری کرد که کارگران برای کسب آزادی خود باید برای دموکراسی واقعی به صورت جمعی مبارزه کنند، و از آنجاکه او برداشت همهجانبهای از طبقه داشت، بر این باور بود که “خودرهانی” کارگران در مبارزه با طبقه سرمایه دار تنها با رهایی بشریت میتواند حاصل شود.
بازگشت مقاومت
سرانجام، اگر امکان بدیل سوسیالیستی در برابر سرمایهداری از کاربست اشکال روزمره همبستگی از سوی کارگر جمعی برمیخیزد، عمدتا به دلیل بیعنایتی به این بدیل است که جنبش کارگری از دهه 1980 به بعد عقبنشینی کرده است.
سرگیری اعتصابات توده وار از مصر تا یونان و انگلیس زمینهی بازگشت از این مسیر(عقبنشینی) را فراهم میکند. نیروهای ضد سرمایهداری میتوانند در پیوند با جنبش کارگری به این فرایند یاری رسانند. امیدوارم این مقاله تا حدی این درک را بهوجود آورده باشد که چرا باید چنین پیوندی برقرار شود: همبستگی کارگران نه تنها این ظرفیت را دارد که سرمایهداری را شکست دهد، بلکه میتواند آن را با یک بدیل دموکراتیک سوسیالیستی جایگزین کند.
متن حاضر برگردانی است از :
Why workers can change the world
Socialist Review December 2011
بر گرفته از نقد اقتصاد سیاسی