با مهدی جابری در سال 62 در اوین به مدت 7 ماه هم اطاق بودم. رفیقی سرزنده و شوخ طبع بود. دوستی عمیقی بین او و من شکل گرفت. متاسفانه بعد از زندان دیگر او را ندیدم. فقط چند سال پیش باخبر شدم که مهدی دچار بیماری سرطان شده است و هفته پیش باخبر شدم که رفیق ما درگذشت.
درد سنگینی است کسی که فقط حتی مدت کوتاهی با او بوده باشد. سالها در فکر این بودم که این رفیق مهدی جابری ما چه شد. زنده است و یا اعدامش کرده اند. چقدر خوشحال شده بودم وقتی شنیدم که از اعدامهای دهه شصت قسر در رفت. فکر میکردم با توجه به نحوه دستگیری اش یعنی دستگیری به همراه رهبری سازمان راه کارگر حتما رازهایش یکجا برملا میشود و نمیگذارند او زنده بماند. خودش هم اینطور فکر میکرد. یکبار هنگامی که مصاحبه یکی از توابین از بلندگوی اطاق پخش میشد، برگشت و گفت محمود این طرف منو میشناسه و اگر منو ببینه دیگه کارم تمومه. اما او توانست با مقاومت خود و رفقایش از اعدامهای دهه شصت درگذرد و بعدا آزاد شود. شانس با او یار بود و بقول نهرو شانس در زندگی با کسانی یار است که شجاع هستند و او شجاع بود. اما دریغ که سرطان مجال زندگی را از او گرفت. شوخ طبعی و سرزنده بودنش به زندان فضایی دیگر میداد. پارچه ای را به شکل عجیب و غریبی به سرش میبست و ترانه های خوانندگان را به شکل بند تنبنی در میاورد و میخواند و کلی باعث خنده میشد. همین شوخ طبعی و تبحر در کاربرد فرهنگهای مختلف مردم و نقش آدم عامی خاصی را بازی کردن باعث شده بود که در بازجویی شکنجه گران از دستش عاصی شوند و نمیدانستند با کی سر کار دارند. تعریف میکرد وقتی زیر شکنجه میگفت ” به عصمت زهرا این دکتر برای درمان شلاق خوردن فامیل معتاد ما اومده بود خونه ما تا درمانش کند” بازجوها دیوانه وار بیشتر میکوبیدند و میگفتند دهنت را بشور، اما بااخره خود بازجوها هم کوتاه آمدند و باورشان شد که مهدی با این فرهنگ عامی ( و با توجیهاتی که جور کرده بود) نمیتواند با رهبری راه کارگر و اصلا با سازمان سیاسی سر و سر خاصی داشته باشد..
.
مهدی جریان دستگیری اش را تا اندازه ای برایم شرح داد و من هم تا آنجایی که خاطرم است آن را بازگو میکنم.
در تیر ماه سال 62 دو نفر از اعضای رهبری راه کارگر ( بعدا مطلع شدم که آن دو نفر علیرضا شکوهی و غلام ابراهیم زاده بودند) که در تور تعقیب رژیم بودند برای در رفتن از تور تعقیب به منزل مهدی جابری میروند. مهدی جابری یک کارگاه تعویض روغن و فیلتر ماشین و پنچرگیری داشت. یکی از رفقای راه کارگر که فراری بود در کارگاه او کار میکرد و از طریق همان رفیق رفقای رهبری راه کارگر هم به خانه مهدی جابری رفتند. نیروهای رژیم که در تعقیب اعضای رهبری بودند به خانه مهدی جابری هجوم میبرند و اعضای رهبری راه کارگر و مهدی جابری را دستگیر میکنند. بستگان مهدی آن شب خانه مهدی مهمان بودند. یکی از بستگان او( فکر میکنم پسر دایی یا عمه اش) میگوید به هیچ وجه قبول نمیکنم مهدی را ببرید. پاسداران هم همه بستگان بزرگ و کوچک مهدی را جمع میکنند و به اوین میبرند. مهدی تعریف میکرد در 209 بساطی شده بود. سر و صدا و شیون و گریه، صحبتهای ربط و بی ربط آنها بازجوها را کلافه کرده بود. بازجوها یکی دو روز بعد همه بستگان او را آزاد کردند. اما مهدی زیر شکنجه های سنگین قرار گرفت. از یک نظر دستگیری بستگان باعث شده بود که حرفهای مهدی در بازجویی واقعی تر به نظر آید.
توجیه مهدی این بود که او هیچ شناخت قبلی از کارگری که قبلا به کارگاه او آمد و ” استخدام” شد ندارد. او فقط به یک کارگر احتیاج داشت و او هم آمد و ” استخدام” شد. (در آن زمان یکی از شیوه های پیدا کردن کار در شهر همین گشت و گذار در کارگاهها بود و توجیه مهدی کاملا میتوانست با واقعیت همخوان باشد.)
برای توجیه حضور دو نفر از رهبری راه کارگر هم یک توجیه واقعی وجود داشت. مسئله اینطور پیش آمده بود که یکی از بستگان مهدی چند روز قبل به دلیل خوردن مشروب و یا اعتیاد ( دقیقا به خاطر ندارم کدام یک) شلاق خورده بود و توجیه این بود که آن دو نفر برای درمان زخمهای شلاق و درمان معتاد نزدش مهمان بودند. او گفت فردی که در کارگاه کار میکرد دکتر را به او برای معالجه فامیلش معرفی کرد. بازجوها هم بعد از مدتی شکنجه باورشان شد که مهدی رابطه سیاسی و سازمانی با کارگر استخدامی که “غیب” شد و دکتر و دوستش که نزدش مهمان بودند ندارد. ( غلام ابراهیم زاده از رهبری راه کارگر پزشک بود)
مقاومت مهدی و توجیهاتش و مقاومت بقیه رفقایش باعث شد تا بازجوها نتوانند سرنخی از فعالیتهای سیاسی و سازمانی مهدی دربیاورند.
یادش گرامی باد.
درگذشت او را به خانواده اش و همه کمونیستها و کارگران تسلیت میگم.
محمود قزوینی
26 مارس 2022
بر گرفته از فیسبوک محمود قزوینی