به ازاده عزیز، به نیلوفرم
بچه ای بی وقفه می گرید .
فریاد مسعود بازجو در راهرو 209 می پیچد .
و دخترم در آغوشم به خواب رفته است .
پروین نگاهی مضطرب به من می اندازد چند قدمی به طرف در سلول بر می دارد وگوش به دریچه سلول می چسباند .
دخترکم را محکم تر در آغوشم می فشارم .
«مسعود باز جوی راه کارگری ها بود» .
صدای قدم ها به سلول نزدیک تر می شود . ضربه ای به در می خورد .
خواهرها حجاب…
پروین نیمه چادر را بر سرم می اندازد.
در سلول باز می شود و مسعود در آستانه در!
یک پستانک
نگاه من و پروین در هم می آمیزد ؟.
گفتم پستانک داری ، برای بچه هم قطارانت می خوام .
دستم دراز می کنم ، پستانک را بر می دارم و به پروین می هم تا به مسعود دهد .
در سلول بسته می شود .
……….
اگربچه بیدارشد ؟
نمی دونم اصلا بهش فکر نکردم
و پروین طول سلول را قدم می زند
و من سرم را به دیوار سیمانی سلول تکیه می دهم
در سلولی باز می شود
صدای مسعود مبهم به گوش می رسد .
پروین هراسان خیز بر می دارد .
آزاده آزاده غلام
آزاده و نیلوفر آنها را دستگیر کرده اند !
تجریش چلو کبابی خوبی داره بریم با هم ناهار بخوریم .
نه غلام جان از نظر امنیتی درست نیست .
بیا بریم بابا شاید دیگه نتونیم . در ضمن با این قیافه من و بچه بغل تو کسی به ما شک نمی کند .
در سلول با صدای گوشخراشی بسته می شود.
اشک های من و پروین بی اختیار سرازیر می شود.
قدم های سنگین و نعره پاسداران دل شب را می شکند
و سپیده هر چند خونین می دمد
من از یادت نمی کاهم…………..
*ـ زمان دستگیری غلام ابراهیم زاده و آزاده و نیلوفر و …من و دخترم و پروین آبکناری در سلول 209 بودیم.
فریبا ثابت 2022-06-28