بحثی طولانی بین آقایان جمشید برزگر و احمدزیدآبادی در کلاب هاوس جریان داشت که در آن از جمله آقای فرج سرکوهی هم شرکت داشتند. فایل صوتی آن هم در برخی سایت ها درج گردید و نوشته حاضر برگرفته از آن است و نقدی برآن از جوانب گوناگون که به سهم خود با هدف شفاف ترکردن اوضاع غبارآلودسپهر سیاست نگاشته شده است:
۱- رویکرد زیدآبادی اساسا در مخالفت با خطر وقوع انقلاب و خیزش های مردمی است و می گوید تحت هیچ شرایطی با مبارزه ای که قانونی و مسالمت آمیزو درچهارچوب نباشد کنار نخواهدآمد. و از همین منظر به زعم وی تلاش برای تغییررادیکال اوضاع و سرنگونی رژیم مردود است و پرمخاطره. بطورکلی کم اهمیت انگاشتن جنبش کارگران و معلمان و تهیدستان و بی اعتنائی به نقش آن ها در تغییر شرایط و مبارزه برای دموکراسی و عدالت اجتماعی از مشخصات بارز اصلاح طلبان و مشخصا آقای زیدآبادی است. آن ها حداکثر مطالبه گرند و نباید از چهارچوب فراتر بروند. خطای بزرگ زیدآبادی ندیدن رگه ها و ظرفیت و پتانسیل سیاسی و فرارونده جنبش های مطالباتی و اعتراضی و برسمیت نشناختن این واقعیت فرارونده و اهرم اصلی تغییرات است. او در سپهر انتزاعی و به نحوی ذات گرایانه در انتظار معجزه تغییر و عقلانیت در بالاست که با گذشت هر روز امیدش به آن زایل تر می شود. بدون آن که به خود اجازه دهد که به یک فلسفه سیاسی جایگزین بیاندیشد. در نزد این جماعت مردم عموما در حکم عروسک کوکی و رامی محسوب می شوند که حتی وقتی بر می خیزند، به تحریک شدن از سوی مشتی برانداز و ماجراجو و خارج نسبت داده می شود. حتی رژیم و جناح حاکم هم از آن جهت که با حکمرانی بد و عملکردخویش دستاویزی برای خشم و انگیزش مردم و قیام و خطر سرنگونی نظام فراهم می سازد، مورد هشدار و مذمت قرار می گیرد. برهمین اساس، نگاه او برای تغییر و اصلاح امور اساسا معطوف به بالائی ها و اصحاب قدرت و زیر و بم های مربوط به آن است و مشغله اش عمدتا رصدکردن ریز تحولات در بالاست. کنشگری وی و گذشته و جوانی اش هم از جمله در سازمان تحکیم وحدت و دوره پس از آن، به کنشگری در حاشیه نظام و جناح بندی ها و منازعات درونی آن خلاصه می شود. از مواضع درهم ریخته احمدزیدآبادی که از مدت ها پیش در انتقاد به اصلاح طلبان مدعی بود که کنارکشیدن آن ها و یکدست شدن حاکمیت و تسلط اصول گرایان بر هرسه قوه، موجب وزیدن بادهای رئال پلیتیک به این مرز بوم و نرم ترشدن آن ها می شود و امکان شکسته شدن دیواره های بن بست سیاسی فراهم خواهد شد [ در این رویکرد جائی برای تغییر از طریق جنبش و سازماندهی مطالبات آن و فشار از پائین و بسیج و پیشروی از این طریق وجود نداشت]. از این رو در پی حذف اصلاح طلبان و تصرف تمامی قدرت توسط اصول گرایان و هسته سفت قدرت، شیفتگی اش به فرضیه خیالی خود او را حتی به دام مشاورت به رئیسی در آغاز کار ریاستش و دخیل بستن به او هم کشاند. که البته مضحک از آب در آمد و حتی خودِ وی هم از بی خاصیت بودن (و به نخودسیاه تبدیل شدن) آن مشاوره ها و انداخته شدنشان به سطل آشغال، برآشفته و سرخورده شد! اکنون خود وی هم اذعان دارد که رؤیاهایش به باد رفته و اوضاع آن گونه که او تصور می کرد پیش نرفته است. اما حتی اذعان او سترون است و راهی به برون رفت از بن بست نمی گشاید. از همین رو به ناچار در پای بندی به موازین رویکردش، گرچه ظاهرا چون جائی برای کوچ نظری و ایستادن در بیرون از نظام کنونی برای وی متصور نیست، هنوز هم در اوج ناامیدی نمی خواهد آخرین بارقه های باور خود نسبت به شانس دگردیسی مثبت در ساختار کنونی را (و لابد به امید دست یابی به یک دریا ماست!) از دست بدهد. چنان که در همین مناظره شاهدیم، از یکسو برآنست که به سرعت زمان برای تغییرسیاست های رژیم رو به پایان است و حتی برای آن زمان بندی کوتاه مدت هم می گذارد! و از سوی دیگر اگر از باب ایمن سازی نباشد، کارش به هذیان های شبه سیاسی چون دل بستن به سخنان اخیر خامنه ای در مورد قوه قضائی و امربه معروف و نهی از منکر کشیده است که به گمان وی گویا در آن خامنه ای در انتقاد به قوه قضائیه خواهان دادرسی های عادلانه شده است و مدعی است که در مورد عملکردنظام و نیز در مورد خامنه ای و کلا دوران حکمرانی او، باید قضاوت عادلانه ای داشت! البته در پایان این بخش از نوشته تأکید کنم که مراد از این نقد به آن معنا نیست که گویا در این مناظره او طرف و نماینده دفاع از حاکمیت، بخصوص جناح حاکم محسوب می شود. او مواضع خاص خود و انتقادهای خاص خود را دارد، بلکه مرادنقد مواضع متزلزل و بینابینی اش بین جنبش و حاکمیت هست.
۲- می رسیم به سخنان جمشید برزگر که پیگیرانه مساعی خویش را برای دوگانه سازی بین «یافتم یافتم» و کعبه ای که خود بدان ایمان آورده است و آن چه که زیدآبادی و اصلاح طلبان ورشکسته سیاسی از آن حمایت می کنند، بکار می گیرد. گوئی که در سپهر سیاسی و کعبه آمال او، بین دو قطبی رژیم و قبله گاهی که او بسویش چرخیده، هیچ جریان و مقاومت و ردپائی از مبارزه دیگر رویکردها و گفتمان ها وجود خارجی ندارد. در نزد او واقعیت جنبش گسترده و متنوع مطالباتی-ضداستبدادی به همان دوقطبی سازی مصنوعی او محدود می گردد. وی که در یکی دو دهه گذشته سعی داشت کنش و رویکردخود را در چهارچوب مصالح و باید و نبایدهای رسانه های وابسته به دولت هائی که سردبیری اش را داشت تنظیم کند، اینک مدتی است که با رهاشدن از قبدوبند آن نوع محدودیت ها، فرصتی یافته که به گونه دیگری آزیتاسیون و کنشگری کند و سوارامواجی شود که محصول انزجار عمومی جامعه از سیستم حاکم و از قضا عمدتا توسط مقاومت و مبارزه جنبش های کارگری و معلمان و تهیدستان و جوانان و زنان و فعالین و نویسندگان و هنرمندان و روشنفکران متعهدی است که جملگی با مبارزه و هزینه هایی که می پردازند، در ایجادآن نقش داشته اند و بیگانه با ناکجاآبادی که او نشان می دهد. هدف پرکردن خلأها و جهت دادن به آن ها به سود یک گرایش معین راست کیش است. به هرحال این واقعیت دارد که در ظرف و بستری فراگیر بنام جنبش ضداستبدادی و سراسری، رؤیاهای گوناگون و چه بسا متضادی وجود دارند. و دکان دوقطبی سازی ها هم برای مصادره این جنبش بازارگرمی دارد. و از قضا از طریق این نوع دوقطبی سازی ها بود که در زمان شاه، خمینی و یارانش بین خود و رژیم سلطنتی، جنبش ضداستبدادی را به اسب تروای خود برای نفوذ به قلعه قدرت تبدیل کردند. اکنون نیز جریاناتی که از قضا هیچ نسبت و سنخیت معنادار و درونمانی بین رؤیاها و سوداهای آن ها با جنبش کف خیابان و مراکز تولید و کار و مطالبات و رؤیاهای مردمان طبقات فرودست و روشنفکران آگاه و متعهد ندارد، حتی از جهاتی بیش از بیگانگی خمینی با جنبش آن زمان*، از جمله با خواست تحقق دموکراسی و عدالت و برابری اجتماعی (دموکراسی اقتصادی و سیاسی توأمانی که هر روز در کف خیابان ها مطرح می شود ) بدست مردم و برای مردم و با عاملیت خودشان ندارد، می کوشند با تکرار همان نسخه و با مصادره جنبش ضداستبدادی و مطالباتی مردم ایران، مثل همان دوره پیشاانقلاب بهمن و بدون هیچ درسی از فاجعه ای که با عروج خمینی و روحانیت و دیگر مؤتلفانش بوقوع پیوست، نوستالوژی بازگشت به گذشته «طلائی» قدرت را بازآفرینی کنند. کلیدواژه، همان دوقطبی سازی بین خود و نظام حاکم و سترون سازی اخگرسوزان پلورالیسم اجتماعی و گفتمانی جامعه، که خود به عنوان یکی از عوامل مهم استقراردموکراسی و برقراری مناسبات متوازن قدرت توسط نیروهای اجتماعی مختلف محسوب می شود، می باشد. اینک و این بار نیز شاهدیم که موج سواران موسمی و جدیدی برای باصطلاح کنترل سکان جنبش به حرکت در آمده اند و بر پایه همان تاکتیک دوقطبی سازی کاذب و به مددمدیاها و در اتاق های گفتگو در تکاپو هستند. درونمایه اصلی صحبت های جمشیدبرزگرمتوجه همین نوع قطبی سازی ها بود. برای او و هم نظرانش چیزی بنام ضرورت عبور از «چرخه معیوب استبداد» به عنوان یکی از عناصرمهم صورت مسأله بحرانی که پیشاروی جامعه و جنبش ایران قراردارد وجود ندارد و از اساس بلاموضوع است و نهایت آمال صرفا گذر از استبداد حاکم با شعار دیو چو بیرون رود فرشته در آید هست. انگار که مردم ایران همچون تقدیر سیزیف، محکوم به حمل بار ابدی استبداد برگرده های خویشند. آن ها مخیرند که بین دو گزینه استبداد ولائی و وراثتی و بین حال و گذشته، و نه بیش از آن گزینش کنند. آن چه که در پیشخوان آن ها برای عرضه به مردم ارائه می شود، چیزی جز «مرحمت فرموده ما را مس کنید» نیست. آن چه که در آن وجود ندارد همانا اخگرسوزانِ ساختن تاریخی متفاوت براساس کرامت انسانی و آزادی و برابری و رهائی او از مناسبات تبعیض آمیز قدرت است. اساسا آن نوع رویکردی که مطالبات مثبت و ترقیخواهانه مردم و روندهای مبارزاتی آن را مبنای حرکت و کنشگری خویش قرارننهد و صرفا اثبات خود را در ضدیت با حاکمان و جابجائی قدرت خلاصه کند، چیزی جز باز تولید منش و ماهیتِ همان ارباب سرنگون شده، ولو با رنگ و بوی جدید از آن بیرون نخواهد تراوید. در این رستاخیز دگردیسی، ایشان هم از جرگه آن دسته از جمهوری خواهان موسوم به شرمگین به حساب می آیند که ژن «جمهوری خواهی شان» مقهور ژن سلطنت طلبی شده است. در این وانفسای جنگ ژن های وراثت و ولایت است که او در واکنش نسبت به سخنان و نگرانی های احمدزید آبدادی نسبت به«خشونت» ناشی از تغییرنظام و یا ضعف و پراکندگی اپوزیسیون، مدام باو اطمینان خاطر می دهد که نگران نباشد که همه چیز روبراه است. او مدعی می شود که برای شکل دادن به بدیل خیلی کارها (در خارج؟) شده و توافق های مهمی برای گذاراز جمهوری اسلامی صورت گرفته است و جای هیچ نگرانی از سقوط و جایگزینی آن در دوره پسارژیم وجود ندارد. در واقع او از مفاد همان پلاتفرم شش ماده ای دفاع می کند که از دیرباز خود رضاپهلوی و شماری از جمهوی خواهان شرمگین، به نحوی از آن حمایت می کردند و اخیرا هم جماعتی، تحت عنوان شورای تصمیم ملی، که هم چون بازوی مکمل و نرم در برابر بازوی سخت فرشگردی های سلطنت طلب دوآتشه عمل می کند، دفاع آتشین می کند. ویژگی این بازوی نرم، اگر بتواند تثبیت شود که البته از هم اکنون زیرسؤال است، همانا ائتلاف سلطنت طلبان و طیف باصطلاح «جمهوری خواهان» است که در آن «دموکراسی» چنان مسخ و بی یال و دم و اشکم می شود که در آن نظام وراثتی و جمهوریت، نه یک کلمه کمتر و نه یک کلمه بیشتر! به یک سان «دموکراتیک» محسوب می شوند که قراراست در یک روزفرخنده به رفراندوم گذاشته شده و مهر مشروعیت تأسیس خویش را بر پیشانی خود بکوبد. اما تا آن لحظه سعد، در دوره پر تلاطم انتقال است که چه بسا تکلیف بسیاری از مسائل مهم از جمله مهم ترینش، مسأله «هژمونی» و این که چه کسی و کدام رهبری و یا کدام جریان و گفتمانی خواهد توانست چتر خویش را یگستراند که حتی بتواند نتیجه رفراندوم را رقم بزند. همانطور که اشاره شد چنین رویکردی اولا، اساسا درحکم حذف صورت مسأله اصلی بحران جامعه ایران از مشروطیت بدین سو یعنی مسأله برانگیزترین دستورکارجامعه ایران مبنی بر چگونگی عبور از «چرخه استبداد» است بدون آن که وارددورتازه ای از آن شود. و ثانیا، هدف کسب «هژمونی» و تبدیل جنبش ضداستبدادی به اسب تروای بازگشت نظام گذشته و مصادره محتوا و درونمایه اجتماعی و سیاسی انقلاب نوین مردم ایران.
مژده جمشیدبرزگر: آسوده بخوابید که بدیل به زین شده و حاضر و آماده است!
گرچه آقای برزگر با حرارت زیادی از بدیل مدنظرشان سخن می رانند، اما چنین ادعائی بدون چالش نیست:
نخست آن که، چیزی جز ادامه و تکرارسریال هائی از این دست بدیل تراشی های حبابین در طی این چنددهه بارها مطرح شدند ولی ره بحائی نبردند نیست که اکنون ظاهرا گردگیری شده و باردیگر به صحنه آورده شده است. دوم آن که، او باید توضیح می داد که چه ارتباط معناداری بین نهادموروثی و سلطنت، با مفهوم دموکراسی و گذاربه آن وجود دارد. اما او به جای ارائه ادله و استدلال، به سیاق ادعاهای نخ نماشده گذشته برای مدلل کردن این گزاره که «شکل» حکومت مهم نیست، به همان شیوه مأنوس نمونه های پادشاهی انگلیس و بلژیک و…. متوسل می شود که به گفته او نشان دهنده آن است که هیچ تناقضی بین شکل حکومتی با دموکراسی وجودندارد. این خرافه و گزاره ضدعلمی که هرمحتوائی را می توان در هر فرم و شکلی گنجاند، هیچ ربطی به دانش و تجارب و رویدادهای تاریخمندِ تاریخ زندگی بشر ندارد. تعمیم هر واقعیت استثنائی، دلایل استثنائی و ویژه خود را می طلبد. و گرنه «استثناء» را به «قاعده» تبدیل کردن چیزی جز بیان آشفتگی و نگاه غیرعلمی و رویکردی رجعت طلبانه به تاریخ بشر، با وجود افت و خیزها و رفت و برگشت های موقت و مقطعی آن نیست و اصرار برآن هم به معنای ایدئولوژیک کردن فلسفه تاریخ است. سوم آن که، همان وقایع تکینه و غیرقابل تکرار معحونی از حال و گذشته در یک موقعیت خاص مکانی و زمانی، به همان میزان که وجود دارند و دارای نفوذ و قدرت و حامل زیست اشرافی و هزینه تراش هستند، به همان اندازه هم ارتجاعی هستند و تاریخا هم بیان و نماد آشتی بورژوازی و اشرافیت بوده اند. گرچه می دانیم که این ارتجاع نهادینه شده تحت شرایط معینی به درون بطری برده شده و سیمای سمبلیک بخودگرفته و نقش عملی و اجرائی مهمی در کل سیستم نداشته باشند. و چهارم آن که، شرایط کشورها و مسیرعزیمت تاریخی آن ها را نمی توان یکسان فرض گرفت و عینا کپیه برداری کرد و به کشورهای دیگری صادر نمود که اساسا تاریخ و تجربه بسیارمتفاوتی دارند. چنان که قدمت و جان سختی استبدادآسیائی و فرهنگ و مناسبات قدرت رسوب کرده در این دیار چنان است که هنوزهم پس از این همه تلاش و مبارزه نتوانسته ایم خود را از گرداب چرخه استبداد رهاکنیم. جامعه ما پس از گذشت چندین سده ازدوره روشنگری و جدائی کلیسا از دولت و سیاست، هنوز هم اندرخم بازگشت به گذشته و چرخه استبداد درجا می زند و هستند «منورالفکرانی» که هنوز هم برای آن هورا می کشند. چنان که نفس وجودچنین رویکردی، گویای همین فرهنگ نهادینه شده استبداددیرپای آسیائی است و تکاپو برای تداوم چرخه استبداد در کشوری که هم چنان درگیر و مستعدبازتولیدآن است و حاکی از دشواری گذاردموکراتیک و چالش های بزرگ آن. بطوری که «منورانی» چون ایشان با وجدانی آسوده به دفاع از بسته ای بر می خیزند که بازگشت «داوطلبانه» به استبداددیرپا در آن جاسازی شده است [البته در واقعیت امر استبدادآسیائی در یک ترکیب انضمامی با مناسبات سرمایه داری می تواند به خود تعیین بخشیده و فرکانس آن را چندبرابرکند]. اما سوای آن ها، هیچ معلوم نیست که آیا خودنهادسلطنت و یا حامیان دوآتشه ای که آن را ودیعه الهی می شمارند آیا واقعا حاضرند فراتر از ملاحظات تاکتیکی و لحظه ای، به نحو استراتژیکی با آن موافق باشند؟ چنان که در گذشته بارها، در مواجهه با این نوع حباب های سیاسی نشان داده شده که ضمن همسوئی های مقطعی و بهره برداری از آن ها، تخم مرغ های خود را در سبدآن ها نمی چینند. چرا که، بنا به تعریف سرشتی، چنین نهادی همواره باید برفراز باشد و نمی تواند هم عرض دیگرجریانات به گفتگو و کنشگریبه پردازد، مگرآن که چنین گرایشی نه در عرض که به یکی از بازوهای اجرائی و تحت کنترل آن تبدیل شود. پارادوکس برفرازبودن از یکسو و ضرورت مداخله و کنترل روندهای دوره گذار و پیشاقدرت برای تضمین خروجی آن از سوی دیگر، معضلی دیرین و منشأ ناکامی های گذشته برای این جریان بوده است. چرا که اصولا جریان های وراثتی و یا ولایتی و مبتنی بر «فره ایزدی» و آسمانی و کیش رهبری، همواره با حفظ فاصله از دیگرجریان ها و قرارگرفتن بر فرازآن ها می توانند اثبات هویت کنند. گرچه رضاپهلوی سعی کرده است در آخرین سخنان خویش با گفتن این که بدیل واقعی در داخل کشوراست و تکاپوی برای یافتن اهرمی در داخل، و با دور زدن بساط سیاسی سایرشاخه ها و گرایش های اپوزیسیوزن در خارج، و وصل مستقیم خود به داخل و در همین رابطه نوعی نهادسازی متناظربا آن در خارج کشور، تناقض فوق را دور زند و خود را از چنبره آن دوگانگی فرهی رهبری و کنشگری مشخص سیاسی بیرون کشد. با این همه، همین رویکرد نیز به دلایلی سست بوده و حاوی چالش های خوداست. دوستدارانِ وشیفتگان استبدادمنور، با متوسل شدن به جادوی یک متن سترون و چندخطی که اکثرا هم سلبی و فاقد معنا و عنصراثباتی است، گرچه به ظاهر «مردم» را خطاب قرار می دهد، اما در شکل و گوهرخود بطورضمنی و با زبان الکن و خنثی و نیمه شفاف، حامل گفتمان اخص یک طبقه اجتماعی برخوردار و هموارکننده مسیرهژمونی نظام پیشین است. این که جامعه ما کی خواهد توانست خود را از باتلاق تاریخ گذشته و شرسلطه «مردگان»بیرون بکشد، اگر کاربدست این نوع منورالفکرانی (از جمله مثل آقای مسعودنقره کار) باشد، البته شاید هیچ وقت!
«رجعت طلبی» و دور زدن یک جامعه پلورالیستی و گفتمان های موجود!
جامعه ایران یک جامعه متکثر و رنگین کمان است که که بدلیل واقعیت وجودی خود نمی تواند میانه ای با گفتمان ها و هویت های یک پارچه ساز داشته باشد.* این تکثر در تمامی زمینه ها یعنی در حوزه های عقیدتی و فرهنگی و سیاسی و اقتصادی و گفتمانی وجود دارد. برسمیت شناختن این رویکردها و هویت های متکثر و یا چندوجهی، در عین اشتراک گذاری برخی خواست ها و مطالبات و ارزش های مشترک، به عنوان اشتراک متفاوت ها، خود یک شرط اساسی برای شکل دادن و دوام و قوام بخشیدن به دموکراسی است. چرا که سازمان یابی و آرایش جامعه حول رویکردها و گفتمان ها و مطالبات پایه ای خود عامل مهمی برای شکل گیری یک فراینددمکراتیک است که بخصوص در جامعه تاریخا استبدادزده ما ضرورت چنین آرایشی، بویژه در دوره انتقال و جهت گیری آن، واجداهمیت است. برسمیت شناختن این تکثرگفتمانی و اجتماعی، رویکردی می طلبد که در آن هیچ گفتمانی بخود اجازه ندهد که مدعی نمایندگی یا سخنگوئی کلیت جامعه و دیگران گردد. به عنوان مثال رویکردی که جریان مزبوربا عنوانی که به خود به عنوان یک جریان ملی می دهند، و البته با محتوائی راست کیش و متعلق به یگ گفتمان مشخص اجتماعی گرچه در لابلای واژگانی کلی و نامهفوم پا به عرصه سیاسی می نهد. و حال آن که اگر قرار بر احترام و پای بندی به آزادی و دموکراسی باشد هر گرایش و گفتمانی در بهترین حالت، بجای فرافکنی خود به کلیتی گنگ و مبهم بنام «ملی» در یک جامعه بنیادا متکثر، تنها می تواند خود را حداکثر سخنگوی طیف اجتماعی معینی قلمدادکند و از همین منظر با دیگرطیف ها و بخش های اجتماعی جامعه به تعامل و سیاست ورزی و تنظیم رابطه به پردازد. ضرورت و اهمیت مبارزه ضدهژمونیک در جنبش ضداستبدادی از سوی گفتمان هائی که بدین گونه انکار می شوند از همین واقعیت گرایش تمامیت خواهانه سرچشمه می گیرد. تصمیم گرفتن به نام همه ملت، بطورخودخوانده توسط عده ای، در کنه خودجز به معنی انکاردیگربخش وگرایش ها و گفتمان های اجتماعی نیست، حتی اگر برحسب تعارف آن را تکذیب کند، و این در حالی اشت که پلاتفرم و گفتمان طبقه و طیف خاصی از آن را یدک می کشد. جان کلام آن است که سنگ بنای دموکراسی از همین لحظه و در همین دوره انتقالی گذاشته می شود و نحوه سنگ چینی تعیین کننده خروجی آن چه خواهد بود. مفهوم «مبارزه ضدهژمونیک» همانطور که از خود این عبارت فهم می شود، در اساس نه به معنای نفی یک جریان و جایگزین کردن خود بجای آن، بلکه به معنی تقویت سنگربندی جامعه حول منافع و مطالبات پایه ای و کلان و حول گفتمان خویش و سازمان یابی و نقش آفرینی بر مدار آن دانست. از همین رو در ین نوشته بطور مکرر بر دموکراتیک بودن پروسه گذار و بکارگیری شیوه دموکراتیک در همین مرحله تأکید می شود*. چرا که نفس فرافکنی به کلیاتی مبهم و خطاب قراردادن همه و فراخوان پیوستن به شطِ همه باهم ( که به همه با «منِ»یک منجی ختم می شود) همواره بسترزایش استبداد بوده است و همانطور که اشاره شد ظهور و عروج خمینی و حکومت اسلامی هم در اساس مدیون چنین روشی بوده است. استبدادمطلقه، فرقی نمی کند از نوع ولایتی باشد یا وراثتی، میخ بارگاه خود را بر چنین زمینی می کوبد.
نکته بعدی آن که پروژهِ وهمناک «مشروطه کردن» نظام سلطنت همانطور که انقلاب مشروطیت نیز در پی آن دچارسراب شد، بکرات آزمون منفی خود را در طول صدسال گذشته نشان داده است. چنان که در مورد«سلسه ولایت فقیه» نیز تلاش امثال تاج زاده ها و حجاریان ها برای مشروطه کردن اقتدارولایت، آزمون خود را پس داده است. از همین رو تکرارتجربه های ناکام و زین و اسب کردنِ توهم بازگشت به ناکجاآباد گذشته، نه فقط به معنی ریختن آب به آسیاب چرخه استبدادمزمن است، بلکه به لحاظ تاریخی رویکردی است «رجعت طلبانه» که جز تکرار و بازگشت تاریخ در سیمایی کمیک/تراژیک و چه بسا با مشت آهنین نیست.
فرج سرکوهی، خموشی و جای خالی صدای سوم!
در این میان نکته غریبی هم در حاشیه این مناظره جلب توجه می کند و آن حضورآقای فرج سرکوهی و سکوت سنگین او در برابر رویکرد رجعت طلبانه جمشید برزگر در این مناظره بود. چُنان تنی واحد؟ انگار که صدا و رویکرد سوم و دموکراتیکی بین شیخ و شاه وجود ندارد!. و این درحالی بود که جمشید برزگر یکه تازانه خشت بدیل می زد و از بلوک «دموکراسی» با حضور سلطنت طلبان و جمهوری خواهان «شرمگین» سخن می گفت. حکمت این سکوت و همسوئی ولو ظاهری البته روشن نیست. در حالی که جا داشت که ولو در شکل حداقلی نسبت به رویکرد تمامیت خواهانه اپوزیسیون راست کیش، و بی اعتنائی اش به الزامات یک جامعه پلورالیستی و نادیده انگاری گفتمان چپ اجتماعی ـ چپ معطوف به جنبش های اجتماعی – واکنشی نشان داده می شد.
همانطور که اشاره شد اگر مبارزه علیه استبداد مستقر از منظر مطالبات پایه ای و ترقی خواهانه جنبش های مردمی و دفاع فعال از آن ها و گفتمانی پیشرو صورت نگیرد، حاصل این نوع کنشگری چیزی جز بازتولید استبداد جدید و جابجایی یک مستبد با مستبد دیگر و لاجرم تداوم چرخه استبداد کهن نخواهد بود. طبیعی است که در چنین شرایطی وظیفه هر کنشگر متعهد و مدافع مطالبات پایه ای مردم و خواهان دموکراسی و برابری اجتماعی، مقابله فعال با این نوع دوقطبی سازی های کاذب و پهن کردن فرش قرمز زیرپای استبداد آتی و مخالفت با حذف صورت مسأله خروج از چرخه استبداد از دستور کار جنبش است.
شکل گیری جناح چپ و راست در جنبش ضداستبدادی و اهمیت خودآگاهی به آن
همانطور که در لابلای این نوشته به کرات آمده، جنبش ضداستبدادی به مثابه یک ظرف فراگیر در درون خود طیف های گوناگونی دارد. در این ظرف بزرگ بطورکلی وجود دو طیف و دو بلوک اصلی یعنی طیف چپ و راست نمایان و نمایان تر می شود. طیف بلوک چپ و خشت پایه های تشکیل دهنده آن شامل جنبش کارگران و زحمتکشان، اعم از یدی و خدماتی- فکری و تهیدستان و دیگرجنبش های پیشرواجتماعی و روشنفکران و فعالان و کنشگران چپ و مدافع مطالبات پایه ای جنبش، در مجموع جناح چپ جنبش ضداستبدادی و اشاعه دهندگان گفتمان آن را تشکیل می دهند. در سوی دیگراین جنبش سراسری طیف متنوع راست و بورژوائی را داریم که خود از مجموعه های گوناگونی تشکیل می شود و برای شکل دادن به آرایش و گفتمان و کسب هژمونی خود در تقلا هستند. البته در میان این دو طیف اصلی که در حال شدن و تعین بخشیدن به خودهستند، نیروها و طیف های بینابینی هم وجود دارند که در فرایند دوقطبی شدن کل مبارزه و جامعه علیه استبدادحاکم و شفاف ترشدن طیف های درونی جنبش ضداستبدادی احتمالا جایگاه واقعی خود را مشخص ترخواهند کرد. هم چنین باید خاطرنشان کرد که مبارزه هژمونی/ضدهژٰمونی در میان این جریان ها نه فقط بطوراجتناب ناپذیرجاری است بلکه لازم است در چهارچوب همین ظرف فراگیر، به نحوشفاف تر و آگاهانه تر پیش برده شود. اگر از یک جنبش ضداستبدادی «خودآگاه » و نه دنباله رو چون امت و امام یا رهبر و پیرو صحبت می شود، ناظر به شفاف شدن همین صف ٰآرائی ها و صیقل یافتن گفتمان هاست. بخش دوم، یک جمع بندی فشرده از نقصان مناظره و تحلیل اوضاع از منظری دیگر!
تقی روزبه ۲۰۲۲.۰۷.۲۰