در توصیف کارهای اردشیر محصص نقد و بررسی فراوان است و اضافه کردن حرفی نا گفته و نا شنیده بسیار دشوار. با این وصف، با تشکر از فرصتی که به من داده شده، امیدوارم بتوانم برخی برداشت های خام از کار و هنر او را در میان گذارم.
۱
در کلی ترین خطوط شاید بتوان انچه از اردشیر محصص هنرمند و انسانی بی همتا ساخته است را در نگاه انتقادی، تعهد اجتماعی و خلاقیت هنری او خلاصه کرد.
اردشیر هنرمند متعهدی است مطابق با تعریفی که سارتر از الگوی هنرمند متعهد به دست می دهد: کسی که معنی تاریخ را درک کرده و معتقد است اشکال بیانی باید درخدمت الزامات مبارزه جمعی قرار گیرد.
در نگاه خود به تاریخ، اردشیر، اما، از «شرح» آن فراتر می رود. او به «توضیح» انچه در تاریخ یافته می پردازد. در نقش هایش تنها نمی گوید چه می بیند، بلکه می گوید چگونه می بیند و از انچه می بیند چه درکی دارد و بر آن چه توضیحی.
اردشیر، در نقش هایش، از نظاره گر و گزارش گر تاریخ بسیار فراتر می رود؛ حتی فراتر می رود از افتخاری که به عنوان «مفسر زمان» به او داده می شود. او به چیزی کمتر از «نقد تاریخ» بسنده نمی کند. و به چیزی کمتر از شورش در برابر آن خرسند نمی شود. او با قلم و قلم موی خود به شورشی دست می زند که نزدیک نیم قرن به درازا می کشد و درون آن، خود را و هنر خود را تعریف و باز تعریف می کند و هویت می بخشد.
۲
درست است! اردشیر تاریخ را ورق می زد، اما او یک هنرمند ملی نبود! متعلق به یک جغرافیا محدود نبود. پرچم هیچ کشوری را بلند نکرد. اردشیرهنرمندی بود برای همه فصول؛ برای همه جهان. در پرده های خود، هیولاهایی چون ناپلئون و هیتلر را همان گونه نواخت که شاهان قاجار و پهلوی را و «امامان» و «والیان» و «فقیهان» پس از انان را.
۳
اردشیر مردم راعاشقانه دوست داشت، اما هرگز نه همرنگ جماعت شد و نه تسلیم فرهنگ مسلط. او تسلیم فرهنگی نشد که ابزارِ مهمِ بازتولیدِ نظم بیداد بود. اردشیر، به تعریف گرامشی، «روشنفکری ارگانیک» نبود. هنرمندی نبود در همراهی با فرهنگی که مسئولیتِ فراهم ساختنِ هزمونی بلوکِ تاریخیِ حاکم را بر عهده دارد.
در نقش های اردشیر، آنچه جان می گیرد ترکیب ها و مجموعه هایی است از آرمان ها و آرزوهای پنهان جامعه. درون این نقش ها، کلان شهری بر پا می گردد که در آن بی نام و نشان ها خوش نشین اند و بی چهرها صاحب چهره. کلان شهری که انسانِ دست هایِ خالی، انسانِ درد، و انسانِ کار شهروندِ اصلی است؛ بی انکه از او سند مالکیت و حساب بانکی خواسته شود یا گذرنامه و شناسنامه ای. مردم، لگد مال می شوند! اما، تسلیم نه! لگد مال می شوند، اما می ایستند! می ایستند و فریاد می زنند. حتی با گلوله هایی که در سینه دارند دست های مشت شده همچنان بر فراز سرشان در احتزاز است!
۴
در نگاه اردشیر به قدرت، دوگانه قدرت و ستم در هم آمیخته اند. هر جا صاحب قدرتی وجود دارد ستم و ستم پیشه ای نیز وجود دارد. قدرتمندان درنده خوهایی هستند در کسوت پادشاهان، زر اندوزان، اربابان، اخوندها، داروغه ها، مفتی ها و همه انهایی که از مردم فرو دست سواری می گیرند و حنجره شان را می درند و دو نیم شان می کنند و از چوبه دار می اویزند و خود در پناه لشکری از قداره بندها و نگاهبان ها و نوکرها و چاپلوس ها و پا اندازها نمایش سروری می دهند و حکم می رانند.
اردشیر در نقد قدرت سر از پا نمی شناسد و نگاره های خود را به خدمت نشان دادن و نقد درون مایه دوگانه و متضاد آن در می آورد. او درون ساختارهای نابرابرساز در جستجوی تضادی است میان قدرت واقعی و صوری آنانی که در موقعیت فرا دست قرار می گیرند. تضاد انهایی که می کوشند خود را تجسم واقعی ان قدرت نشان دهند و برتری خود بر دیگران را درونی خود جلوه دهند. نگارها، نقش ها و طرح های اردشیر، اما، این ادعا ها را به چالش می گیرد و بر انها مهر باطل می زند.
این گونه است که، صاحب قدرت و ثروتی به نقش های او راه نمی یابد مگر نقابش دریده شود و هیولای درونش بیرون افتد. و این گونه است که در پرده های او کمتر خدایی در عرش می ماند و به زیر نمی افتاد، پادشاه و سلطانی نیست که بر تخت بماند و تاجش تا گردنش فرو نرود؛ سپه سالار و سرداری که بزدلی اش ازغلاف شمشیرش بیرون نزند؛ و آیت الله و حجت السلامی که آسمانش از سقف شکمش بالاتر رود.
این گونه است که طنز اردشیر در خدمت شکستن روانشناسی رعب و وحشتی عمل می کند که صاحبان قدرت می کوشند در فرو دستان درونی سازند و انها را به تمکین و تسلیم وا دارند. این گونه است که طنز اردشیر، به سلاحی برای مقاومت تبدیل می شود؛ به سلاحی برای اعتراض. این گونه است که طنز اردشیراز دل خیزش مردمی معترض بر می خیزد، همراه آن روان می شود و خود به بلوغ می رسد.
۵
جستجو در ذات موضوع ها و پدیده ها مفاهیم جان مایه ی طرح های اوست. در این جستجوها است که او جهانی می یابد و در نگاره های خود باز می افریند که قدرتمندان در ان حافظان تاریکی اند. در این جستجو، او در می یابد که نظام قدرت بر پایه رذالت معرفتی استوار است و رذالت معرفتی به تخیلات انسان و هدف فرهنگ آسیب می رساند. نگاره های او بیان جنگی بی وقفه اند در برابر این رذالت. بیان جنگی بی وقفه اند علیه نظام قدرتی که دشمن یادگیری است، دشمن اگاهی است و دشمن روشنایی است. نگاره های او بیان جنگی بی وقفه اند علیه مکانیزمی که در خدمت سرکوب ذهنیت مستقل است و اهرمی برای انتقال پروژه انسانی به پروژه فردی.
اردشیر اما در آفریده های خود اجازه نمی دهد پروژه انسانی به پروژه فردی تقلیل یابد. منهای زمانی که برخی نام ها و چهره هایی به گونه مظاهر و نمود های رذالت و قساوت در می ایند؛ نظیر محمد رضا شاه و ناصرالدین شاه و هیتلر و ناپلئون و .. در کمتر مورد دیگری او «فرد» را به جای «نوع» مینشاند.
۶
نگاره هایش را نه هرگز برای تزئین آفرید و نه هرگز این نگاره ها خود می توانند در قاب تزئین جای گیرند. او نقش پردازی را از مرزهای امن سبزه زاران و حاشیه جویباران برچیده و در چهار راهها به چهار میخ کشید؛ در کوی برزن به زیر تازیانه گرفت؛ از دخمه های غل و زنجیر عبور دهد و از چوبه های دار بالا برد. به دیدار گل سرخ هم برد، اما در مراسم اعدام.
نه! اردشیر نقش پردازی را به خدمت تزيين در نیاورد.
۷
این همه را گفتم، اما، خطاست اگر در توصیف او این نکته مهم را اضافه نکنم که اردشیرِ بیزار از ستم و خشمگین از بیداد سرشار است از مهر و عشق. در بسیاری از پرده ها و نقش ها، همراه حاجی فیروزها و عمو نوروزها شادی می افریند و شادی تقسیم می کند. در نقش ها و طرح های بسیاری، اردشیر با چشمان «شیر» و «فیل»، با نگاهی مهربان و سرشار از زندگی و عشق به دنیا نگاه می کند؛ در نقش ها و طرح های بسیاری رقص کنان با ضرب آهنگ پای «اسب» و پای «شتر» میدود، از عطر زندگی سرشار می شود و به پرواز در می آید. و در تابلوی «شیون سیاه» اردشیر می گرید و جهانی را می گریاند.
۸
جواد مجابی نوشت: قالب کار اردشیر محصص طنز است.
بسیار درست! اما پرسش این است:
کدام طنز؟ و کدام درون مایه؟
و جواب من: طنزی خلاف فرهنگِ طنز حاکم بر جامعه. و حتی فراتر! طنزی که در نفی آن فرهنگ اثبات شود! طنزی که در شورش علیه آن فرهنگ معنی پیدا کند!
و جواب من: طنزی که درون مایه اش نه «کنایی» است و نه «سخره آمیز». طنزی که درون مایه اش رنج است و همدردی انسانی .
طنز اردشیر کمدی نیست و نمی خنداند. سهل است، به جغرافیایی تعلق دارد بیرون از هجو و هزل؛ جغرافیایی که در آن هیچ چیز شوخی نیست؛ که در آن هر چه ظاهر می شود نه کمیک، که تراژیک است. طنز اردشیر در کاوش این جغرافیا اثری از سخره و کنایه نمی یابد. انچه به تصویر او می نشیند بیان یک تراژدی است و بس.
طنز او تسکین دهنده نیست. برای رهایی از فشارهای جسمی و روانی و ذهنی نیست. بکار «بی خیالی» نمی آید! نه داروی آرام بخش است و نه «قصه شب»!
برای او طنز معادل لذت بردن از هزلیات و چرندیات و پوچی نیست. یک فرار موقت نیست از تمکین و سرسپردن به قواعد منطق و عقل. طنز اردشیر یک «زنگ تفریح» نیست!
طنز او پاسخی نیست به تمایلات سرکوب شده، انگونه که فروید می گوید. و راه فراری نیست از یوغ فرهنگ مدرن، و از ارزش ها و اتیکت های آن.
نه! اردشیر به فرهنگ جوک های جنسی چیزی اضافه نمی کند.
طنز محصص حافظ نظم نابرابر ساز اجتماعی نیست و قطعآ به بازتولید ان خدمت نمی کند. بعکس! خلاف نوعی از طنز است که ارسطو و افلاطون از ان تعریفی به دست می دهند: خلاف طنزی است که کارکرد اصلی اش خدمت به ایجاد نوعی حس برتری و پیروزی است برای گروهی و دسته ای. خلاف طنزی است که از درون ناهمخوانی های اجتماعی بیرون می آید و برتری جنسی یا نژادی و فرهنگی و زبانی را ارضاء می کند.
در نگاه نجیب و مهربان محصص، انتظارات جایی ندارد. تنش جایی ندارد. ناسازگاری با انتظارات اکثریت جایی ندارد و موضوع خنده نیست. برای محصص لکنت زبان، نابینایی، ناشنوایی، نازیبایی، روان پریشی، مستمندی و ناسازگاری موضوع خنده نیست. به گفته شاملو: «او لودگي نميكند و به شرف انسان بودن معتقد تر از آن است كه به دست انداختن انسان وقت بگذراند يا هنرنمايي كند».
اگر در طنز «برتری جو» که بالا به پایین است، فرو دستی انسان ضعیف موضوع خنده است و بالایی پایینی را تحقیر می کند؛ در طنز اردشیر که پایین به بالاست خنده یخ می زند و جای خود را به زهرخند می دهد؛ و اگر در طنزی که «برتری جو» است و نگاهبان نابرابری، خنده و کمدی حاکم است، در طنز اردشیر که بر نابرابری می شورد، خشم است که زبانه می کشد.
در طنزی که بر نگاره های اردشیر نقش می شود سلسله مراتبی در اشکال نمادین وجود ندارد: نه در ملت، و نه در قوم و نژاد و دین و زبان و کشور سلسله مراتبی یافت نمی شود. هرمی بنا نمی شود که در آن انسان بودن آنانی که در انتها رسوب کرده اند انکار شود.
۹
شاملو به درستی گفت: «قلم اردشیر محصص چاقوی جراحی است». اما، اردشیر قلم خود را به کار جراحی فردیت نمی گیرد؛ و نه بکار جراحی قومیت و ملیت و جنسیت. این سیستم ها هستند و ساختارها که در طنز او روی تخت جراحی دراز می شوند. این ستم پیشگی، جباریت، و انسان ستیزی است که هدف گرفته می شود و در کنار تسلیم، بردگی، حقارت و نوکری بی رحمانه به تیغ جراحی سپرده می شود.
خلاصه کنم:
محصص همه و هر موضوع تجربه ی زیسته را با عباراتِ خاص خود تفسیر می کند و طنز را به عنوان یک فرم نمادین در فرهنگ و زندگی ما تاسیس می کند. محصص طنز نگاری را به سطح طبقهای ارتقاء می دهد از فعالیتهای انسانی. آنرا در سطح عنصری اساسی در فرهنگ و زندگی جای می دهد و در قالبی نمادین همردیف با زبان و اسطوره عرضه می کند.
نگاره های اردشیر با نقش فرهنگیِ توانایِ خود، رذالت هایِ معرفتیِ صاحبان قدرت را (ّ از شاه و سلطان و سپهسالار تا ایات عظام و مراجع و حجج اسلام) به چالش می گیرد. او با نقش ها و پرده هایش با ما همراه می شود و به ما یاری می دهد تا برای امر رهایی مبارزه کنیم و برای برپایی دنیای بهتری بجنگیم.
با چنین چشم اندازی، به باور من، انچه اردشیر آفرید بخش مهمی از داستان بزرگتر انسان است.
***
در این حاشیه شاید بجا باشد نگاهی داشته باشیم به برخی از ابعاد شخصیت انسانی، عاطفی و اخلاقی اردشیر محصص؛ انهم از زبان چند تن از نزدیک ترین ها به او در مراسم خاکسپاری اش.
در این مراسم سارا نجومی گفت: “آنروز بعد از مدتها میرفتم به دیدارش، با دستی پر. نوزادم در آغوش و شاد از اینکه آقای محصص او را خواهد دید. دریغ! نمی دانستم که بی درودی باید به او بدرود بگویم و ساعتی دیگر خواهم شنید که او دیگر در میان ما نیست. کودک من به نسلی تعلق دارد که محصص را ندید، اما، در باره ی زندگی اش خواهد شنید و از کارهایش خواهد آموخت”.
مری لوردز، یار و یاور سالیان، با چشمانی که شیر غمگین اردشیر در آن می گریست، از تلخی و درد لحظات آخر گفت. از پر و بالی که زده بود و از تلاش نا فرجامش. گفت، “باور نمی کنم که او رفته است؛ باور نمی کنم او را دیگر نخواهم دید”. و گفت، “شما در دل ما جا دارید، در دل ما، “آقای محصص”!”
مددکار، دوست و همدم روزهای خوب و روزهای بد، رزمن تئوژن، از اردشیری گفت به زلالی آب چشمه ساران و شوخ چشمی کودکان؛ “یک روز طرحی از من کشید و نشانم داد. دیدم مرا خیلی پیرتر از خودم کشیده. گفتم،” محصص، من که اینقدر پیر نیستم! بده اون را، بده به من”. نداد! و زود جایی قایمش کرد! بعدها، یک روز دیدم همان طرح را درآورده و دارد به کسی نشان میدهد. حیرت نکردم. محصص بود آخر! او برایم همه کس بود. پدر بود. برادر بود. دوست بود. او…روح من بود وجدایی از او هیهات”.
“بیست سال با پارکینگسون دست و پنجه نرم کرد”. این را استنلی فاهن پزشک معالج او گفت.” سالها بود بیماری پیش می آمد اما او عقب نمی نشست. دستش را از کار انداخته بود. انگشتانش دیگر در اختیارش نبودند. با این همه نه قلم را زمین گذاشت و نه قلم مو را. عاشق کارش بود. فرصتی نبود که از دست بدهد و کاری نیافریند. او شگفت بود. اردشیر محصص اوج شجاعت بود”.
ایراندخت محصص، خواهرش، در پیامی که فرستاده بود نوشت: “اردشیر دنیا را به گونه ای می دید که از چشم بسیاری از ما پنهان است. نگاه اردشیر نگاه دیگری بود به واقعیت ها. مخاطب او و زبان او جهانی بود. او به انسان اندیشید و انسان باقی ماند. بی هوده نیست که او را مفسر زمان خوانده اند و بی سبب نیست که اثارش را اسنادی در بیان واقعیت های زمانه ما میدانند”.
بهروز معظمی دوست سالیان دراز گفت: “سرعت او در کشیدن طرح هایش شگفت آور بود؛ غیر قابل تصور، توصیف نا پذیر. روزی که آخرین کتابش را برای نمایشگاه انجمن آسیا امضاء میکرد، این شانس را داشتم که در خانه اش باشم. در دو ساعت، فقط دو ساعت، صد و هشت طرح کشید! طرح هایی یگانه، فوق العاده، و هر یک به گونه ای متفاوت از دیگری امضاء شده! نه! نه او را، و نه لبخندش را، هرگز فراموش نخواهم کرد، وقتی آنروز با موج طرح هایش میرفت و از شادی لبریز بود. معظمی گفت: اما میدانید آخرین کاری که از او روی صندلی اش صبح روز دهم اکتبر یافتیم چه بود؟! تصویر مردی تنها و نگران که روی زانوی راستش طرحی ازچهره ی مردی دیگر بود: مردی که می خندید!”
بر فراز تپه ای که اردشیر در آن منزلگاهی ابدی یافت، بهرام، همراه و یار دیرین، از اردشیری گفت پر از شگفتی: “نه برای مسجد، نه برای کلیسا، برای هیچ یک حرمتی خاص نمی شناخت. مکان مقدسی که برای او وجود داشت بیمارستان بود! می گفت، بیمارستان جایی است که در آن سلامت را به آدم باز میگردانند، برای درد انسان درمانی و برای رنجش چاره ای می جویند؛ تقدس مکان را باید در خاصیت آن برای انسان جست نه چیز دیگری. بهرام از روز دیگری گفت که شماری از کارهایش را که برای چاپ بیرون برده بودند و آنها را کسی دزدیده بود. وقتی شنید، اولین واکنشش حیت انگیز بود. گفت؟ عجب دزد هنر دوستی!؟ خودش را برای کارهای من به خطر انداخته! به تنها چیزی که نه آنروز و نه هرگزفکر نکرد ارزش و قیمت کار هایی بود که به سرقت رفته بود. دزد هنر دوست، اما، برای سالیان سال مشغله فکری او شد: که بود، چه میکرد، کجا بود؟ حکم دوست ندیده ای را پیدا کرد که گاهی به سراغش می آمد و از او یادی میکرد!”
اردشیرمهرداد
سپتامبر بیست و دو