امروز چهار تیر سالروز تاسیس سازمان است، از آنجا که گرد پیری نه فقط بر چهره مان نشسته بلکه به یاد آوردن خاطرات آن روزگاران به طور دقیق و مو به مو دشوار است. این نوشته نه خاطره نویسی بلکه روایتی داستانی است بر اساس واقعیات .
زندگی، باور دریاست در اندیشه ماهی، در تنگ
ئالان سردشت 1363
جنب و جوشی تب مانند سراسر روستا را در بر گرفته بود، مردم هراسان در حال بستن بار و بندیل و کوچ از روستا شده بودند . اکثر خانه ها تمامی وسائلیشان را که شاید بیش از یک یا دو بار قاطر نمیشد را بسته و ده را به جا میگذاشتند.
حدودهای ظهر بود که خبر حمله رژیم و درگیری در چندین ده بالاتر بین رژیم و پیشمرگان به گوش همه اهالی رسید. همهمه ای در ده در گرفت ، یکی از اهالی روستا به پشت بام رفت و پرچم سفیدی را بالای پشت بام خانه اش وصل کرد. در همین گیرو دار بود که تعدادی از پیشمرگان سر رسیدند و یکی از پیشمرگان عصبانی شد و به پشت بام رفت و پرچم را پائین کشید.
… مدت چند ماهی بود که مقر ها ی سازمان به رجاکه و هرزنه منتقل شده بود. هرزنه روستائی کوچک نزدیک مرز عراق بر روی تپه ای بلند قرار داشت. شاید بیش از چند ده خانوار در آن زندگی میکردند. خانه ها گلی، تو سری خورده، بدون برق، آب ، توالت . درغرب روستا آبشار کوچک و باریکی به درازای دومتر به محوطه ای می ریخت که درخت و سنگهای بلند آنرا احاطه کرده و به چهاردیواری وسیع طبیعی تبدیل کرده بود، آبشار همچون دوشی طبیعی در محوطه ای نسبتا وسیع و با حفاظ قرار داشت و به همین خاطر به محلی برای استحمام زنان ده بخصوص در تابستان که هوا گرم بود تبدیل شده بود.
اتاق انتشارات در “هرزنه”، خانه کاهگلی اجاره ای بود که تقریبا در منتهی الیه روستا قرار داشت .پنجره کوچکی نزدیک به سطح زمین داشت و جاده مالروی روستا از کنار آن میگذشت . با آغاز کار نشریه ریگای کریکار کارهای تایپ ، میزانپاژ و چاپ نشریه دراین اتاق صورت میگرفت.
“ریگای کریکار” از پائیز سال 62 توسط کمیته کردستان راه کارگر بیرون مِی آمد . دستگاه فتو کپی، ماشین چاپی بود که با استنسیل و جوهر کار میکرد، تنظیم استنسیل ، جوهر ، کاغذها و چرخاندن دسته و خلاصه همه چیز دستی بود، در مقایسه با امکانات امروزی … حکم درشکه در مقابل هواپیما را داشت. تقریبا دو الی سه روز چند نفر تمام وقت باید کار میکردند تا نشریه تکثیر می شد. در پایان با دست و صورت و لباس جوهری کار به پایان می رسید.
…خبرها دهان به دهان میگشت که در گیری شدید است ، مردم روستا بخاطر داشتند که چندی پیش در یکی از درگیریها، رژیم با کاتیوشا روستای رجاکی را گلوله باران کرده بود. بعلاوه خطر پیشروی مزدوران رژیم هم وجود داشت، مردم خبر کشتار و قتل عام روستاهای قارنا، قلاتاش و ایندرقاش را توسط جاشها و پاسداران شنیده و درهراس از وحشیگری و انتقامجوئی رژیم شروع به کوچ موقت کردند.
… آنشب هیچ کس در روستا سر بر بالین نگذاشت. تا سپیده صبح صدای سم قاطرها ، همهمه مردم، گریه کودکان در آغوش مادرانشان، عبور اهالی، برخی پیاده و برخی سوار بر اسب یا قاطر در حال گذار از جلوی مقر هرزنه همچنان ادامه داشت. در مقر انتشارات هم کسی چشمانش را بر هم نگذاشت … تایپ نشریه تمام شده بود ولی باید آماده برای تخلیه می شدند. تعدادی برای عملیات ، تعدادی برای جمع و جور کردن مقرها خود را آماده میکردند. مهری و اکبر هم برای انجام ماموریتی به روستائی در آن حوالی رفتند، در خانه یکی از اهالی… صاحبخانه در حالی که استکان چای را جلوی آنها میگذاشت رو به مهری: دادا گیان دختر کاکه ام خیلی ناخوش است میتوانی سری به او بزنی، بلکه بتوانی کاری برایش بکنی.
… مهری و اکبر و صاحبخانه از راهرو تاریکی گذشتند و وارد اتاق نیمه تاریکی شدند. در گوشه اتاق دختر جوانی روی زیلوئی رنگ و رو رفته خوابیده بود، لحافی کهنه رویش انداخته بودند، نور ضعیفی از پنجره بالای سر به دیوار روبرو میخورد. ..
… “چنور گیان هل سه دکتر هاته وو” مادر چنور در حالیکه به مهری اشاره میکرد استکان چای را جلوی مهری گذاشت. چنور حدود شانزده ساله ، لاغر، بسیار کم خون، تب شدیدی داشت و بزحمت چشمهایش را باز میکرد.
… مادر چنور رو به مهری: دادا گیان به چنور گفتم که مواظب خودش باشد ولی حرف گوش نمیکند آنروز به چشمه برای آوردن آب رفت و کوزه را زیادی پر میکند وهمین طور در طی راه آب روی لباس و سرو کولش می ریزد، به نظرم “شانه کول” کرده است.
ولی دخترک گلویش بشدت عفونت کرده بود .
آشنائی داری که بتواند برایت از شهر دارو بگیرد؟
مادر چنور: کاکه عثمان قراراست به شهر برود، دادا گیان تو اسم دارو را بنویس من به کاک عثمان میدهم…
ظاهرا چنور باید تا زمانی که کاک عثمان به شهر می رفت و بر میگشت در تب می سوخت. هیچ کار دیگری از دست مهری ساخته نبود، کمی قرص تب بر به مادر چنور همراه با نسخه! داد و تاکید کرد که چنور باید دواها را مصرف کند هر چند که مطمئن نبود که آنها بتوانند دارو را تهیه کنند.
دائی چنور که در گوشه اتاق نشسته بود ودر حال پیچیدن سیگارش بود رو به مادر چنور: دادا نسخه را به من بده ، به کاروانچی میدهم . نور امیدی هر چند ضعیف در دل مهری روش شد. در آن اطراف درمانگاه ، بیمارستان و هیچ امکان دیگری نبود.
…مهری و اکبر کمی نشستند و مهمان نان و ماست صاحبخانه شدند که با گشاده روئی سفره خالی خود را با آنها تقسیم کرد سپس براه افتادند اما در طول راه متوجه شدند که بدلیل حمله رژیم ارتباط شان با مقر و سایر پیشمرگان قطع شده بود . مقرها تخلیه شده و سازمانها به آنسوی رودخانه ” کاله وی ” عقب نشینی می کردند.
… بالاخره مهری و اکبر همراه با تعدادی از اهالی روستا و پیشمرگانی که اهل منطقه بودند و قصد داشتند که خانواده هایشان را به آنسوی رودخانه ” کاله وی ” ببرند همراه تعدادی زن و بچه و پیر و جوان همه با هم به آنسوی رودخانه ” کاله وی” عقب نشینی کردند. شب را همگی درخانه باغی متعلق به یکی از اهالی روستا خوابیدند.
…پس از راهپیمائی طولانی بالاخره به رودخانه خروشان ” کاله وی” رسیدند. تعدادی دیگر از پیشمرگان از مسیری دیگر می آمدند و همگی اطراف جولانه جمع شده بودند. جولانه به کابینی میگفتند که از روی رودخانه رد می شد و دو سر خشکی را از طریق کابل و با کابین به طرف دیگر وصل میکرد. جولانه ظاهرا متعلق به سازمان مجاهدین بود که یکی از نیروهای خود را بعنوان نگهبان آنجا گذاشته بود.
…کاکه میشود ما را به آنسوی رودخانه ببرید. نگهبان رو به زن که دست بچه اش در دستش بود کرد و گفت: اجازه ندارم باید از مسئولم سئوال کنم.
نگهبان با بی سیمی در دست مشغول صحبت با یکنفر پشت خط بود و با فارسی میگفت که عده ای دور وبر جولانه جمع شده اند ومیخواهند به آنطرف آب بروند ، ظاهرا اجازه تصمیم گیری نداشت.
… شاید حدود یکساعت گذشت. همگی آن دور وبرها نشست بودند، منتظر و چشم به دست و دهان نگهبان … تا اینکه بالاخره یا دستور از بالا آمد و یا دل نگهبان نرم شد، در هر صورت تعدادی از آنها با جولانه و عده ای هم با وجود اینکه جریان آب بسیار شدید بود با قاطرها و اسبها به آب زدند و به آنسوی رودخانه کاله وی رسیدند.
… آن سوی رودخانه “کاله وی” غلغله ای بود که آن خاک نفرین شده هرگز به خود ندیده بود. مردم روستای “هرزنه” اکثرا خانه و کاشانه خود را به جا گذاشته و از رودخانه گذشته و در آن منطقه خالی از سکنه ، در دشت و کوه و صحرا سرگردان بودند. وسایل اکثریت غریب به اتفاق آنها از یک بار قاطر بیشتر نبود، زیلو، بیشکه بچه، ساج نانوائی و لحاف و تشک و چند تکه کاسه و کوزه . در گوشه و کنار زیلو را پهن کرده و نشسته بودند. پیشمرگان بیشتر سازمانها و احزاب پس از نبردی نابرابر با حمله وسیع و گسترده رژیم مجبور به عقب نشینی شدند. دسته دسته پیشمرگانی که از رودخانه عبور کرده بودند و یا در ماموریت بودند دیده می شدند.
… آن دور وبرها اثری از آبادی نبود ، منطقه خالی از سکنه ، خرابه های روستاهای ویران شده، چشمه های خشکیده هنوز بر جا بود.
… چند ماه بعد
… پس از مدتی بالاخره در ” گلاله” مستقر شدند. با تلاش دسته جمعی و از امکانات طبیعی موجود ، خاک وسنگ و گل و چوب و دست خالی و زحمت و عرق جبین دو ساختمان گلی با سقفی کاه گلی و چوبی ودیوار هائی خشتی و یا سنگی ساخته شد، که مقر، انتشارات و تدارکات بود. اردوگاه در منطقه ای نسبتا کوهستانی و خالی از سکنه در سمت چپ جاده خاکی در سربلندی با شیب تند در روی تپه ای قرار داشت. جویباری نسبتا پر آب از کوههای پشت تپه سرازیر میشد که آب آشامیدنی اردوگاه بود. با چوب و گونی و نایلون چهار دیواری به اسم حمام ساخته شد که بر بالای آن بشکه ای قرار داشت، با شلنگ آب را از سرچشمه که بالاتر از حمام بود به درون بشکه می کشیدند. سوخت حمام هم با چوب بود. معمولا هفته ای یک بار نوبت حمام بود. بالاتر از چشمه تپه ای پراز تاکستان بود که به حال خود رها شده بود، غوره های نرسیده پیش از اینکه به انگور تبدیل شوند ،خشک می شدند، پیشمرگان غوره ها را میکندند و با آن نوشابه درست میکردند که در تابستان گرم نوشابه ای لوکس محسوب می شد.
انتشارات آن دوران
آنزمان ها از تلفن همراه ، اینترنت، تلگرام، واتزاپ، توییتر و… که امروزه زندگی بدون آن بسختی قابل تصور است ، خبری نبود، تعداد معدودی از سازمانها دارای رادیو بودند. هرچند جنبشی پر جوش و خروش و توده ای در اعماق در جریان بود، و خبرها گاهی دهن به دهن ، سینه به سینه از خانه به خانه و روستاها و شهرها و از فراز کوهها، دشتها و دره ها میگذشت و گاهی به اردوگاههای پیشمرگان می رسید.
…اخبار، اطلاعات نقل و انتقال دشمن در درون شهرها و اطراف آن، در رابطه با زندانیان سیاسی ، خانواده های آنان و خانواده های پیشمرگان ، مردم شهر ، عزا ، عروسی و …معمولا از طریق خانواده هائی که برای سر زدن و دیدن فرزندان شان به اردوگاه ها می آمدند، و یا مردم محل و گاهی از طریق کاروان چی ها دهن به دهن میگشت، در این رد و بدل شدن اخبار، گاهی حدس و گمانها، تصورات ، ارزیابی ها و … به آن اضافه می شد و بالاخره به جائی می رسید که حدس و گمان و یا تعبیر و تفسیر، جای خبر اصلی را میگرفت.
بسیاری اوقات خانواده ها و یا دوستاران پیشمرگه ها با سر زدن به عزیزانشان، کمکهای مالی، آذوقه ، لباس ، دارو ، مواد غذائی و برخی وسایل دیگر و یا نامه های تشکیلاتی و غیر تشکیلاتی و… را به فرا خور امکانات و توانائی های خود به اردوگاه ها می بردند. چه بسیار خانواده هایی که از زن و مرد و پیر و جوان و کودک به دلیل حمایت از پیشمرگان و جنبش به مناطق بسیار دور افتاده و بد و آب و هوا ، دور از شهر و دیار تبعید شدند.
… اوایل پائیز بود هوا آفتابی، نسیم ملایمی می وزید، مهری بیرون اردوگاه بر روی تخته سنگی نشسته بود ، منصور با قیاقه ای در هم و متفکر در حالیکه با چالاکی سربالایی منتهی به اردوگاه را طی میکرد بسوی مقر اصلی رفت.
… سلام کاک منصور برای نهار دیر آمدی ، امروز من و … کارگر روز بودیم برایت لوبیا برداشتم. ..
… کاک منصور: من در اردوگاه کومه له غذا خوردم ، همسایه هایما ن برای دیدار پسران و دخترشان آمده بودند و یکی از دوستان دوران دبیرستانم را که به تاره گی پیشمرگه شده دیدم و ظهر مهمان آنها بودم.
چینهای پیشانی منصور در هم بود و به نظر نگران می رسید به سرعت بالا رفت و با چند نفر با نارحتی و در حالیکه سرش را به نشانه وخیم بودن ماجرا تکان میداد پچ و پچ می کرد… بالاخره پس از مدتی و بعد از پچ و پچ های چند نفره تقریبا همه خبر دردناک را شنیدند. مینو همسر مسعود اعدام شده است.
خبر دهان به دهان، سینه به سینه چرخیده بود و به اردوگاه ما رسیده بود.
خبر اعدام مینو همه را غمگین و نگران و بخصوص همسرش مسعود را که در صفوف پیشمرگان بود شوکه کرد. مسعود به تنهائی به بالای تپه های بالای مقر اصلی رفته بود.
…مهری ماموریت یافت که نزد مسعود برود و در این شرایط سخت تنهایش نگذارد. مهری بالاخره مسعود را در حالی که بر روی سنگی در زیر تاکها نشسته و در حال سیگار کشیدن بود یافت، کنارش نشست، نمیدانست چه بگوید ، انگار کلمات از او دور می شدند، کلمات به سختی از دهانش بیرون می آمدند … درد مشترکی بود که فریاد میزد. زخمی که از درون باز بود، بهر تلنگری خونریزی میداد. مهری چند کلمه نا مفهوم گفت و کنار مسعود نشست. مسعود از فرزندش و از خاطراتش با مینو گفت و بالاخر پس از تمام کردن یک بسته سیگار آن دو به مقر بازگشتند.
… آن سالها هیچ وقت مرگ و زندگی آنچنان نزدیک بهم حس نمی شد. وقت خدا حافظی برای هر عملیات و یا مأموریت تشکیلاتی نمیدانستی دستی را که میفشاری، نگاهی را که سرشار از جوانی و زندگی است را دوباره خواهی دید؟ اما نیروی جوانی، عشق به زندگی، مقاومت، آرمانهای بزرگ و انسانی، مانند جوانه هائی در زمستان سرد در دل خاک در حال رشد و نفس کشیدن بودند. زندگی و مبارزه با همه توفانی و متلاطم بودنش، کمبودهای بسیار، اشتباهات فاحش و تناقض ها جاری بود، بقول سهراب سپهری :
عشق پیدا بود، موج پیدا بود،
برف پیدا بود، دوستی پیدا بود
کلمه پیدا بود
…آن شب مراسمی به یاد بود مینو برگزار شد و قرار بر این شد که در نشریه ریگای کریکار خبر اعدام مینو و فرازهایی از زندگی مبارزاتیش نوشته شود با تصویری از وی. اما تنها یک عکس از مهری با دختر خردسالش داشتند که قرار شد از همان عکس برای گذاشتن در آن شماره ریگای کریکار استفاده شود.
… انتشارات در مقر جدید، اتاقک کوچکی بود که با گل و چوب درست شده بود در یک گوشه آن ماشین کپی و در گوشه دیگر آن تایپ و کاغذ و جوهر و نشریات دیگر قرار داشت. از آنجائیکه رفقای پیشمرگه زن در آن اتاق میخوابیدند در گوشه ای از آن بخاری کوچکی که با چوب کار میکرد ، گذاشته شده بود، به دلیل عدم دسترسی به نفت و کمبود چوب، اوایل شب نگهبان کمی چوب در آن میگذاشت که فقط برای ساعتی اتاق را گرم میکرد. مهری هنگام خوابیدن خود را در کیسه خواب طوری بسته بندی میکرد که تنها بینی اش برای نفس کشیدن بیرون می ماند تا بتواند از سرما بخواب رود و از گزند موش و عقرب و هزار پا در امان باشد.
… آنشب مهری با شنیدن خبر اعدام مینو خوابش نمی برد ، به فرزند مینو فکر میکرد و به فرزند خودش که بیش از یکسال از او دور بود و نمی توانست مانند همه مادرها شاهد بزرگ شدن، دندان در آوردن، راه رفتن، شروع به حرف زدنش باشد ، با خود فکر میکرد: آیا مرا به خاطر دارد ،راستی بعدها مرا مادر صدا خواهد زد؟ در مورد من چه فکر خواهد کرد؟ … آرام آرام چشمهایش گرم شد … ناگهان دستهایش زیر چرخ دنده رفت و تیزی یکی از دنده ها نوک انگشتانش را سوراخ کرد، با فشار تلاش کرد که آنرا بیرون بکشد. … از خواب بیدار شد، دستش از کیسه خواب بیرون افتاده بود و یکی از آن موشهای سمج که گویا چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود شروع به گاز گرفتن دستش کرده بود که بلافاصله پس از بیدار شدن از یکی از سوراخهای فراوانی که دور و بر بود، فرار کرد. مهری دستش را به داخل کیسه خواب برد و تلاش کرد که هیچ منفذی باز نگذارد اما دیگر خوابش نمی برد نزدیکی های صبح بود، تا نیم ساعت دیگر نگهبان بیدار باش را میداد و دیگر خوابیدن فایده ای نداشت، سوز پائیزی می وزید اما قبل از اینکه دیگران برخیزند به چشمه رفت و دست و رویش را با آب سرد چشمه شست و پس از خوردن صبحانه دو باره به اتاق انتشارات برگشت. باید اتاق را آماده برای تکثیر نشریه میکرد.
نزدیکی های ظهر بود که ماکت نشریه آماده و فقط کار تکثیر و سپس پخش آن باقی مانده بود. مهری با گلنار مشغول جا بجا کردن ماشین تکثیر بودند که یکی از پیشمرگان وارد اتاق انتشارات شد چشمهایش برق عجیبی داشت انگار میخندید، صورتش روشن و بشاش بود تند و تند :
… اعدام نشده ، اعدام نشده ، مادر و پدر مینو پیغام فرستادند که به ملاقاتش رفته اند، اعدام نشده، مدتی در اعتصاب بودند و به خانواده ها اجازه ملاقات نمیدادند، گویا در سطح شهر همه نگران سرنوشت و جان عزیزانشان بودند و فکر میکردند که آنها را اعدام کرده اند… همین طور یک بند در حال توضیح و تفسیر بود…
… ماکت و کاغذ استنسل را به کناری انداختند و به مقر اصلی رفتند ، همگی دست در دست هم در حال رقص کردی بودند که مهری و گلنار هم به آنها پیوستند.
…و با چه شعف و انرژی ای کار دوباره نشریه ریگای کریکار را شروع کردند.