لینک PDF
من زاو پرسیده ام آهوی من
توچرا خشمین و فریاد بر زدی؟
گفت روزگاری است بس غریب
من ندیدم همدلی درسوگ صبح
شیرها را بسته دیدم در قفس
یال شیران درهم تنیده درنفس
نیم قرنی روسری رابرسرم با توسری
تاکه خورشید برنت ابد موی واندام تنم
گفتمش آن چیست افسون موی واندام زنان ؟
گفت این یابوکشان روزگار
بس همی ترسند زامواج موی زنان
چون که موج بردارد زدی وارستم
این همه وحشت زافسون تن ومو ی زنان
درپس آن قصه های وحشت دین وستم
موج ها گربه موج افتند همی چون امواج دریا
چون شود توفان ، برکند جوروستم
گفتمش آنان ندارند ترس از خس و خاشاک ما
گفت همین خاشا ک وخس چون برپاشوند، ت وفان کنند
وانگهی توفان که شد
آتش زند برخیمه گاه ارتجاع
برکند آن ارتجاع را چ ون برگی زجا
گفتمش دیدی همه همدالن افسرده حال و دیگری نازک خیال
گفت من چوآهوی خرامان و چنان نابخردان
من دریدم پوشش شب را
زاندام وتنم تا بنگرند
همچوآرش این تنم بی عیب ونقص
تا فدا سازم همی اندام وتن را زجا
من به سان گرد ایران ، دخت آرش ، وارث آزادگان
تا بسازم من جهانی ازبرای این همه روشن دالن
من همی برآن شدم فریاد زنم براشتران
تافسون سازم همی نیرنگ آن افسونگران
آن همه غوغای شب برعورت واندام من
غافلند غارتگران ،
کشور واین مردمان را لخت وعریان کرده اند
کو کجاست آن دیده قهارخلق
تا ببیند عورت و اندام فرتوت آب وخاک این وطن
کارمن افشا سازد نگهدارستم
باش تا فردای روز همدالن آشوب سازند هم قسم
تا که عریان کنند پنهان ونهان روزگار
تا بدانند میتوان بر کند این ارتجاع را زجا
ژینا سنندجی 13- آبان 1403
زندانی سیاسی