ما هنوز ایستادهایم!
در این روزگارِ تاریک،
که نان را،
از لب سفرهها بریدند؛
و رؤیا را
از دستِ کودکان.
در این روزگار،
که پدران با داغ میخوابند
و مادران
صدای فرزندانشان را
از پشتِ دیوارها میجویند؛
ما
خاموش نماندیم.
از میانِ خاکستر
برخاستیم،
با دستهایی خالی
و دلهایی
که هنوز از عدالت
شرم نمیکنند.
تباهی،
پشتِ هر کوچه کمین کرد.
اما ما
به هم رسیدیم؛
در یک نگاه،
در یک آغوش،
در یک کلمهی کوتاهِ «هستی؟»
و پاسخِ آرامِ «هستم»!
آری،
ما هستیم!
نه چون شکست نمیخوریم؛
که چون هر شکست،
ما را نزدیکتر میکند
به فهمِ رهایی!
اندیشهای روشن،
چون شمعی در طوفان،
ما را پیش میبرد:
اینکه انسان،
هرچقدر تنها بماند،
باز در دلش
جای همبستگی هست.
و آرزوهایمان،
گرچه زخمی،
هنوز زندهاند!
آرزو ،
آرزوی نانی که بوی ترس ندهد،
آرزوی شهری که سایهٔ ظلم نداشته باشد،
آرزوی فرزندی که
با امید بخوابد،
و با آزادی
بیدار شود.
ما
از دلِ ویرانه آمدهایم!
اما به روشنایی
میاندیشیم.
زیرا میدانیم:
تا وقتی دستی،
دستی را میگیرد،
هیچ شبی
ابدی نیست و نخواهد ماند!
۲۰ًنوامبر ۲۰۲۵ – لندن
آوای شادی
