شب 7 بهمن ماه 1362 کاک کاوه ( جلال کوکبی ) در جبهه نبرد ” کوره دار ” در اثر اصابت گلوله رژیم به شدت زخمی شد و سرود خوانان، وارطان وار، از تیره گی برآمد و در خون نشست و رفت.
… توران در حال ترک مقر بود که شورش پیشمرگه جوان که مسئولیت نظامی بخش از پیشمرگان را بر عهده داشت به دنبال توران امد . چنور دختر دادا خدیجه که برای پیشمرگان نان می پخت مریض بود واحتیاج به دکتر داشت. توران کوله اش را بدوش انداخت و با شورش راهی خانه دادا خدیجه که چند روستا بالاتر از مقر بود شدند. پس از نیم ساعت راهیپمائی بالاخره به ده مربوطه رسیدند.
دادا خدیجه آنها را بداخل اتاقی نیمه تاریک راهنمائی کرد. در گوشه اتاق چنور روی زیلوئی رنگ و رو رفته خوابیده بود لحافی کهنه رویش انداخته بودند، نور ضعیفی از پنجره بالای سر چنور به دیوار رویرو میخورد. چنور پنجمین فرزند دادا خدیجه بود. دو کودک دیگرش را یکی در سن پنج سالگی در اثر خناق و دیگری سینه پهلو از دست داده بود. در روستا و روستاهای اطراف اثری از درمانگاه و واکسینه کردن نبود. پدر چنور کاروانچی بود و برادرش عثمان با پدر به ان طرف مرز بار برده بودند.
چنور از تب میسوخت. گونه هایش به سرخی میزد و زردی کهربائی صورت کم خونش را می پوشاند. توران امکانات زیادی نداشت، برایش دارو تجویز کرد، نگاهی به کوله پشتی اش انداخت و خوشبختانه هنوز تعدای شربت تب بر برایش باقی مانده بود که آنرا به دادا خدیجه داد. قرار شد که بقیه داروها را از طریق یکی از فامیلهای دادا خدیجه که به سر دشت میرود تهیه کند. شورش با کاک مراد همسایه و فامیل دادا خدیجه در حال صحبت در مورد وضعیت منطقه بود که کاک حمه حسین از پیشمرگان حزب با عجله داخل شد و در حالی که نفس نفس میزد خبر پیشروی پاسداران و جاشها وعقب نشینی پیشمرگان به آنسوی آب و خالی کردن مقرها یشان را داد.
قرار بر این بود که شورش و توران پس از تمام شدن کارشان به مقر بروند، خوب حالا چه باید بکنند، راه برگشت نا امن شده بود و پیشمرگان مقرها را تخلیه کرده بودند .
و بالاخره قرار شد که شورش و توران همراه با کاک حمه حسین و تعدادی از پیشمرگان حزب که اهل منطقه بودند و میخواستند که خانواده هایشان را به آنسوی رودخانه ” کاله وی ” ببرند همه با هم به آنسوی رودخانه ” کاله وی” عقب نشینی کنند.
پس از بیرون آمدن از خانه دادا خدیجه، براه افتادند. دادا آمنه زن کاک حمه حسین شش ماه حامله که در کنار قاطری که بار نسبتا سبکی بر ان بسته بودند راه میرفت و مراقب پسر پنج ساله اش بود که سوار بر قاطر در حال چرت زدن بود، همین که به شیب تند رسیدند پسرش را از روی قاطر پائین آورد وافسار انرا بدست یک از آشنایان داد. همگی شب را درخانه باغی که متعلق به یکی از اهالی روستا بود خوابیدند.
…بالاخره به رودخانه خروشان ” کاله وی ” رسیدند . تعدادی دیگر از پیشمرگان از مسیری دیگر می امدند و همگی اطراف جولانه جمع شده بودند. جولانه به کابینی میگفتند که از روی رودخانه رد می شد و دو سر خشکی را از طریق کابل و با کابین به طرف دیگر وصل میکرد. دادا آمنه از مردی که با بیسیمی در دست کنار جولانه ایستاده بود و به نظر شبیه پیشمرگان میرسید پرسید : کاکا ما را به آنطرف آب می بری و مرد جواب داد که باید از مسئولش سئوال کند. دادا آمنه گیج شده بود نمیدانست که منظور مرد چیست از کاک عمر یکی از اهالی روستا پرسید کاکا این مرد چه میگوید، کاک عمر افسار قاطری را که بار زیلو، کیسه آرد ، دیگ و ساج را حمل میکرد رها کرد ، کمی بارها را جا بجا کرد و رو به دادا آمنه: به گمانم عجم هستند، دادا آمنه رنجیده خاطر گفت نمیدانم کاکا دیگر اجازه برای چیست؟ حمه حسین رو به دادا آمنه گفت اینها از سازمان مجاهدین هستند و بدون اجازه مسئولشان آب نمیخورند.
بالاخره پس از ساعتی ایستادن در کنار رودخانه، مامور جولانه ظاهرا با خبر دادن از طریق بیسیم به مسئول خود او را راضی کرده بود که به مردم اجازه استفاده از جولانه را بدهند. توران و شورش هم همراه با سایر خانواده ها و پیشمرگان به آنسوی رودخانه ” کاله وی ” رسیدند. جریان آب رودخانه شدید بود. قاطرها و اسبها به سختی از رودخانه عبور میکردند.
کمی که از کنار رودخانه دور شدند محوطه مسطحی قرار داشت، اثری از آبادی نبود ، خرابه های برخی از روستاهائی که صدام حسین ویران کرده بود هنوز بر جا بود. منطقه خالی از سکنه بود، توران در مسیر راه برخی از اهالی هرزنه و روستاهای دور و بر را می دید که از ترس حمله پاسداران و جاشها روستا را به جا گذاشته بودند. اما در این طرف آب هم صدام حسین روستاها را تخریب ، چشمه ها را خشکانده بود و اهالی را به زور از خانه و کاشانه خود بیرون کرده و کوچانده بود.
کاک عمر که کاراوانچی بود و مدت چندین سال در آن مسیر رفت و امد می کرد راه را می شناخت، همگی خسته بودند و بدنبال چشمه آب برای استراحت و خوردن نان می گشتند و بالاخره چشمه ای پیدا کردند و کنار آن نشستند و سفره شان را باز کرده وشروع به خوردن نان خشک با تکه ای پنیر کنسروی که بیشتر به لاستیک شبیه بود کردند ، گاه گاهی تعدادی کاروانچی و یا اهالی روستاهای اطراف در ضمن رد شدن با آنها سلام و احوالپرسی میکردند، دست و صورتی می شستند، آبی می نوشیدند و می رفتند. تا اینکه یکی از اهالی روستای هرزنه که توران را میشناخت به او گفت که کاک کاوه از رفقای راه کارگر را در همان حول و حوش در منطقه ” سفره و زرون ” در حالیکه پشت تپه ای را نشان میداد دیده است، کاوه به دنبال آنها بوده و نگران که دو نفر از رفقایشان را گم کرده اند. کاوه از مسئولان نظامی راه کارگر بود . بسیار فروتن ، مهربان ، شجاع و فداکار روابط توده ای فراوانی با مردم زحمتکش و روستائیان داشت و اغلب او را میشناختند.
توران و شورش از بقیه خدا حافظی کردند و در جهتی که به آنها گفته شده بود براه افتادند ، پس از حدود یکربع پیاده روی بالاخره کاوه را دیدند که درحال جمع آوری چوبهای خرد خشک برای درست کردن آتش برای پختن نان بود. چه لحظه شیرینی بود یافتن یاران و اینکه همه سالم هستند . شعف در چشمهای مهربان کاوه برق میزد ، چوبهائی را که جمع کرده بود به زمین گذاشت و با شوخی و مهربانی همیشگی اش با انها روبوسی کرد. کاوه رو به شورش و خنده: آهای ” گرزه” میدانی که دیگه کسی نیست که برایمان نان بپزد و باید خودمان یاد بگیریم یالا باید چوب جمع کنیم و یک ساج هم از یکی از اهالی گرفته ایم ..
و بالاخره به سایر رفقایشان پیوستنند.
… بخشی از چوبها خیس بود و به سختی روشن میشد. آتش را نمی توانستند تنظیم کنند اولین نانهائی که پختند نیمه خمیر و نیمه سوخته ، ولی بالاخره غذای اصلی بود با پنیر و چای. چندین هفته سقفشان آسمان ، دیوارشان کوه های سر به فلک کشیده بود.
…پس از مدتی بالاخره در ” گلاله ” مستقر شدند. با تلاش دسته جمعی و از امکانات طبیعی موجود ، خاک و گل و چوب و دست خالی و زحمت و عرق جبین دو ساختمان گلی با سقفی کاه گلی و چوبی ودیوار هائی خشتی ساختند، که مقر، انتشارات و تدارکات بود.
دریغ ودرد که چند ماه بعد در بهمن ماه 1362 کاوه این جوان مبارز، شجاع، دلیر ، فداکار و مردمی در جبهه نبرد با مزدوران جمهوری اسلامی جان باخت.