برای رفیق لاله عزیز
نفرت مرا ستاره خواهد کرد
دیگر برای مردن آماده میشوم
سعید سلطانپور
با سعید در راه 1
از قراری برگشته بودم سرِکارم، حوالی سه بعدازظهر. تلفن زنگ زد. همکاری گفت: «با تو کار
دارند». گوشی را برداشتم. صدای شکسته رفیقی بود. با صدایی ترسخورده، چنان گفت شنیدی؟ که
یکه خوردم. پرسیدم: «چی را؟» گفت: «نشنیدی؟» پرسیدم: «چه را نشنیدم». گفت: «خبر را!»
گفتم: «درازه نده، کدام خبر؟» گفت: «سعید رفت!» گفتم: «سعید؟!» گفت: «آره بابا، سعید
سلطانپور». فهمیدم چه میگوید، اما بیاختیار و ناباورانه با لحنی پرخاشگرانه پرسیدم: «خب که
چه؟» با صدایی بغضآلود جوابم داد: «تیربارانش کردهاند، تیر..با..ران!……».
وارفته پرسیدم: «کِی؟» صدای رفیقم آمد، صدایی که انگار در گلویش خفه شده باشد: «امروز…
سحر… چه میدانم…» و گوشی را گذاشت! خودم را ول کردم توی صندلیام مات ومبهوت. نه
اشکی، نه دادی، نه فحشی، … هیچ… هیچ، با نگاهی ول شده به هیچجا! بعد چهرهاش آمد
روبهرویم و میخ شد روی من و مرا با خودش برد… رفتیم به اولین دیدارمان به زمستان
چهلوچهارجلوی انتشارات «رز». دوست گرمابهوگلستان سالهای جوانیم، محمدرضا اصلانی
شاعرِ «شبهای نیمکتی و روزهای باد» همراهم بود.
جوانی بود بلند قامت و باریک با دست و پایی استخوانی. صورتی کشیده و سوخته با موهای پرپشتی
که به راحتی نمیخوابید و بفهمی نفهمی کاکُلی هم داشت. سبیلهایش هم مثل موی سرش، خواب
نداشت. سیخ سیخ میایستاد. حتی گاهی که کوتاهش میکرد، بازهم نمیخوابید! ابروهای کشیده به
بالای دو تا چشمِ تیز با پلکهایی که مدام بههم میخورد. به هیجان که میآمد، تندتر مژه میزد
و پلکهایش را محکمتر بههم میکوفت.
1 . مضمون این متن طی گفتاری به مناسبت سالگشت تیرباران سعید سلطانپور در شهر یوتوبوریِ سوئد بیان شد.
2
پس و سرانجام دامادِ ما به خون در غلطیده بود؟ پس و سرانجام این جانِ شیفته کاکلش خونین شده
بود؟ پس و سرانجام روح خون، او را هم گرفته بود؟ شاعری که واژه خون را به صد زبان ترکیب
کرده بود و آن را در شکل اسم و صفت و موصوف و اضافات و تشبیهات و کنایات و مضاف و
مضافالیه بکار برده بود و به قول سعید یوسفِ شاعر؛ تنها در «صدای میرا» صدودوازده بار، و
در «از کشتارگاه» صدوبیستوپنج بار واژه خون بکار برده بود؛ پس و سرانجام خودش غرقه
خون جوانش شده بود؟ پس «دیگر برای مردن آماده میشوم» را برای خودش ساخته بود این هملتِ
تازهدامادِ جنگآورِ عدالتجویِ شاعرِ ما؟
چهره به چهره در برابرم ایستاده بود و مرا میبرد به کوی کن، به کتابفروشی محمدی روبروی
دانشگاه، به میخانه سلمان در خیابان استانبول، به قهوهخانه زیرزمین پاساژ ثابتپاسال، به
دیزیخوری قهوهخانه کوچک روبهروی کافه فیروزه، آن طرف خیابان نادری. به چالهمیدان،
کشتارگاه، گودعربها، پشت پارکشهر، حلبیآبادهای اطراف کرج به همراه یار قدیمیام
اکبرجان میرجانی، به خانه محمود دولتآبادی در آن شبِ پرماجرا، به خانه سیاوش کسرایی، به
خانه اکبر، به خانه مادرش که محل دیدارهای ما بود، به خانه من در رشت و بالاخانه کافه «کاکا»
در رشت تا میزنان شعرهای محمدعلی افراشته را از زبان علی غمگسار بشنویم و مستیها و
بحثهای داغِ عسس بیا مرا بگیر به همراه یارانی همدل و البته همیشه با ناصر رحمانینژاد، اگر
در زندان نبود! به نیمه شبان، مستانه و دزدانه بر سر مزار میرزاکوچکخان جنگلی در سلیمانداب
رشت رفتن و با خشمی آشکار، به زمزمه ترانهخوانی کردن؛ «یک دم ننهیم قدمی به عقب تا دمِ
مرگ». و بغض کردنها و کینه پروار کردنها و دم فروبستنها، به باغ محتشم رشت، به مرداب
انزلی، دم آب، کافه علی سبیل، با بیقرارانی چون اکبر میرجانی، نیازیعقوب شاهی، علی طلوع،
ناصرموءذن ووو… شعرخوانیها و جزوه و کتاب ردوبدل کردنها، مبادله خبر از زندانها و
شرح شکنجههای جانبرکفان و تیم کوه و بحثهای ادبی و هنری که همیشه به بحثهای داغ
سیاسی و جدلی کشیده میشد…
تئاتر هم بود. در شهر ما، من و گاهی بههمراه زنده یاد «محمدتقی صالحپور»، سردبیر روزنامه
«بازار ویژه هنر و ادبیات» عملاً همیار «انجمن تئاتر ایران»؛ همیار سعید و ناصر بودیم. اجرای
نمایش «دشمن مردم ایبسن» با نام «دکتر استکمان» در آمفیتئاتر دبیرستان شاهپوررشت که قبلاً
در سال چهلویک در دانشکده هنرهای زیبا به نمایش درآمده بود. «حادثه در ویشی» ی آرتور
میلر در سالن تئاتر محمدرضا شاه رشت که بعد از انقلاب مصادره شده، و توسط حکومت اسلامی
به زندان سپاه پاسدارن تبدیل شده بود! نمایشنامه «خرده بورژواها» ماکسیم گورکی با نام
«انگلها» در سالن تئاتر فرهنگوهنر رشت ووو…
3
شب اجرای نمایش «انگلها» سوزن میانداختی جا نبود، زیر سالن پر بود از دو دسته تماشاچی.
از یکسو روشنفکران چپ و دموکرات گیلانی و خیل عظیم دانشجویانی که از تهران آمده بودند و
از دیگر سو، ساواکیهای محلی و اعزامی از تهران! وقتی بازیگری در صحنه که نقش کارگر را
ایفا میکرد با صدایی نافذ گفت: «آنکه کار میکند ارباب است»؛ سالن منفجر شد از صدای
کفزدنهای جسورانه چپها؛ و تو چشمان خشمگین ساواکیها را میدیدی که درفضای نیمه
تاریک سالن میکوشیدند کفزنندگان را شناسایی کنند!
اجرای نمایشنامه «آموزگاران» محسن یلفانی در تهران آن هم در حالوهوای جنبش مسلحانه،
عملاً شورشی بود علیه استبداد شاهی. و سرانجام اجرای «چهرههای سیمون ماشار» بود در سالن
تئاتر دانشکده هنرهای دراماتیک دانشگاه تهران آن هم با چه استقبالی و چه شوری و چه حضوری!
برای دیدن اجرای شب نخست ـ چون معلوم نبود شب دومی هم ممکن باشد ـ از رشت راهی تهران
شده بودم و چند ساعتی قبل از اجرا رسیده بودم به سالن و یکسر رفتم پشت صحنه برای دیدن
بچهها. اکبر میرجانی دکوراتور نمایش بود و دائماً در حرکت! علاوه بر بازیگران که اکثرشان را
میشناختم و دوستان من بودند مثل محمود دولت آبادی، برادر سعید، محسن یلفانی و…، یاران
دیگری هم بودند از جمله باقر مومنی، سیاوش کسرایی و آن یار کودکی و نوجوانی من خسرو
گلسرخی که روی چهره گربهسانش یک عالمه سبیل نشانده بود و برای تدارک دومین شماره
نشریهاش در تکاپو بود.
کارگردان این نمایش سعید بود اما بهجای اصلان اصلانیان که بازداشت شده بود، نقش پیرمرد را
هم بازی میکرد. بهمحض اینکه به صحنه آمد، سالن با کفزدن تماشاچیان از جا کنده شد. مگر
میشود؟
نام سعید را که یکی از پایهگذاران «انجمن تئاتر ایران» بود، نمیتوان از تاریخ تئاتر مردمی،
تئاتر اعتراض و تئاتر شورش علیه استبداد و نظام سرمایهداری نادیده گرفت. با همان قاطعیت که
نمیتوان او را از شعر مقاومت، شعر سیاسی و شورشی، شعر اعتراض علیه استبداد و استثمار
انسان از انسان جدا کرد. و به همین اعتبار هم نمیتوان او را از کانون نویسندگان ایران جدا کرد و
نقش او را به سهم خود در دفاع از آزادی اندیشه و قلم و بیان، بدون هیچ حصر و استثناء نادیده
گرفت. میخواهم تأکید کنم که سعیدِ شاعر، سعیدِ کارگردان و بازیگر تئاتر، سعیدِ دبیر کانون
نویسندگان، سعید فدائی بود. پیشمرگهی انقلابی که همواره در صف اول اعتراض استوار ایستاده
بود.
در زندانهای پسررضاخان میرپنج هم همیشه حضورِ حاضر بود. با جسارتی شورانگیز، با روحیه
بالای رشکانگیز. به عنوان نمونه؛ وقتی ورزش جمعی را برای زیر فشار قرار دادن زندانیان
4
ممنوع کرده بودند، زندانیانی را که به این امر تن در نمیدادند ـ و اکثریت قاطع زندانیان ـ دسته
دسته میبردند زیر «هشت» دستبند قپانی میزدند و میبستند به شلاق و یا با دستبند فلزی به
میلههای اتاق ملاقات آویزان میکردند و با این حال آنها را میانداختند در سلولهای انفرادی
کثیف و غیرقابل تحمل زندان قصر. هر روز دستهای را به همین نحو میبردند و دسته قبلی را
برمیگرداندند. زندانیان بازگشته، بهویژه آنان که لتوپار شده بودند، معمولاً به تقاضای بقیه یکی
دو روزی استراحت میکردند و دوباره در حلقه یاران، به ورزش جمعی میپیوستند. سعید هم از
انفرادی برگشته بود با پاهای آشولاش، اما بدون لحظهای استراحت با سماجت تمام یکسره رفته
بود وسط حلقه ورزشکاران و با صدایی بلند که نگهبان پشت بند هم بشنود، به شمارش حرکات
نرمش ادامه داده بود و دوباره به زیر هشت فراخوانده شده بود و باز، همان شلاق خوردنها و
آویزان شدنها و انفرادی رفتنها!
در بیرون زندان مگر چه بود؟ در بیرون هم مگر آرمش داشت؟ پس از اینکه به دستور ساواک
زیرزمینِ تالار قندریز بهروی ما کانونیان بسته شد، در مواردی اعضای کانون در دبیرستان
«بهآذین» گردهم میآمدند. سالنی که ما در آن گرد میآمدیم، در انتهای راهرویی قرار داشت
قدیمی و فرسوده، چوبی و پلکوبی شده. عبور از این راهروی دراز با سروصدا و قژاقژ تختههای
فرسوده توأم بود وبا هر ریتم که قدم میزدی، انعکاسش، طنین کوبش پوتینهای سربازی را
داشت. در چنین فضایی بهدور از چشم ساواک گرد آمده بودیم و سعید در حلقه کانونیان برای
اولینبار مقاله «نوعی از هنر و نوعی از ادبیات» را میخواند که سرشار بود از صراحت و
رودررویی با نظام استبدادی شاهی. ضربآهنگ هرگام عابری در راهرو، سالنِ کوچک سخنرانی
را میلرزانید و ناخواسته سرها برمیگشت سمت در به انتظار هجوم مأموران ساواک و پاسبانان!
سعید اما بیخیال و با اعتمادبهنفسی تمام و صدایی که مثل همیشه اندکی خش داشت، مصمم و رسا
ادعانامهاش را علیه هنر مجاز و حکومت استبدادی قرائت میکرد: «دیکتاتوری و سانسور در
قلمرو هنر و اندیشه، چنان وسعت یافته که بررسی همواره آن وظیفه هر هنرمند و ادیبی است….»
همین روحیه نترس و شجاع در شبهای انستیتو گوته نه تنها گردانندگان که برخی از هنرمندان
مدعی را هم به وحشت انداخت. آنان جبونی و بینفسی خود را پشت انتقاد از سماجت سعید پنهان
کردند!
همین استواری همهجا و در همه حال صادق بود، چه در نمایشنامههایش؛ «حسنک وزیر»،
«عباس آقا کارگر ایرانناسیونال» و… چه در اجرای نمایشنامهها و بعضاً بازسازی متن آنها و
چه در اشعار توفندهاش. اشعاری که او پس از قیام سیاهکل ساخته بود، توپهای آماده شلیک بودند
و نظام درندهخو را به مصاف میطلبیدند. همین روحیه بالا و شگفتانگیز در واپسین دم حیاتش
5
هم با او بود. نقل است وقتی او را به عنوان نماد مقاومت همراه نوجوانانِ آرمانخواه در اولین
صف تیرباران رو در روی جوخه مرگ قرار دادند، خواستهاش از قصابان نظام اسلامی این بود که
او را قبل از جوانها تیرباران کنند!
جایی بود که این آژیتاتور بزرگ مخاطبینش را به شور و شیدایی نکشاند؟ او قادر بود کلمه را، جمله
را، بیت را که از اعماق جان و اعتقادش مایه میگرفت، در هیجان صدای خشدار و گرمش چنان
عاطفی، مهربان، معترض و بازخواست کننده و توفنده بپیچاند، که امکان نداشت مخاطب تحتتأثیر
قرار نگیرد.
تلاش عاشقانهاش برای سازمان فدائیان اقلیت و دینی که برگردن خود درباره بهخون خفتهگان
فدایی احساس میکرد، هرگز مانع از آن نشد که کانون نویسندگان ایران را مستقل از سازمانها و
احزاب انقلابی فراموش کند. او به کانونی مستقل با پرچم دفاع از آزادی اندیشه و بیان بدون هیچ
حصر و استثنا باور داشت و خود را در خدمت آن میدانست. ماها تعدادی بودیم که عملاً فراکسیون
چپهای کانون را تشکیل میدادیم. البته مثل سوسیال دمکراتها، لیبرالها و تودهایهای درون
کانون، سازمان یافته نبودیم زیرا گرایشات حزبی متفاوتی داشتیم، بدون اینکه لحظهای آن گرایشات
را در کار کانون دخالت دهیم. اما در یک چیز مشترک بودیم؛ در نپذیرفتن حکومت اسلامیِ غاصب
انقلاب در تمامیتش. در نفی رژیمی مستبد، مبتنی بر آپارتاید جنسیتی، هنرستیز و سانسورچی،
تاریکاندیش و پاسدار «مالکیت» مقدس و دشمن آزادی و انسانِ آزاد!
خانه مادر سعید، خانه یاران سعید هم بود. در این نشستها نسیم خاکسار هم بود. بر نسیم تأکید
میکنم زیرا باوجود همگرایی تشکیلاتش (اکثریت) با حکومت؛ او قاطعانه از استقلال کانون و از
آزادیها دفاع میکرد. و به سیاست مماشاتگرانه سازمانش تن در نمیداد. حاصل این نشستها
ی ما از جمله تهیه دو متنی بود که در دوره دبیری ناصر پاکدامن، محسن یلفانی، زندهیاد محمد
مختاری و… با موافقت هیئت دبیران به امضای اعضای کانون رسید و منتشر شد که اسنادش موجود
است.
غیرممکن است نویسندگان شرکتکننده در نشستی که به اخراج پنج تن از نویسندگان نامآور
تودهای کانون منجر شد، لحظهای را فراموش کنند که سعید پشت تریبون رفت. علت این درگیری،
مخالفت اعضای تودهای با برگزاری شبهای شعر بود به تبعیت ده شب شعر انستیتو گوته قبل از
انقلاب که میبایست این بار هم در خدمت اعتراض به آزادیکُشیهای حکومت اسلامی
قرارگیرد. آنان حتی در نشریهشان «افشا» کردنده بودند که در کانون، ضدانقلاب رخنه کرده
است!!. سعید پشت تریبون خطاب به بهآذین ـ که ما او را همواره بزرگ و پیشکسوت خود
بهحساب میآوردیم و در گذشته انتخاب ما نوجوانان و جوانان چپ بود در کانون برابر جلال
6
آلاحمد و نیروی سومیها ـ گفت: «به بهآذین نویسنده، مترجم و آموزگار خود احترام میگذارم
اما بهآذینِ مخالفِ آزادیهای بدون حصر و استثنا را در درون کانون نویسندگان نمیپذیرم. ایشان
و همراهان خط امامی ایشان باید بروند». این همان نشستی بود که طرفداران امام «ضدامپریالیست»
از کانون ا نشعاب کردند و رفتند «شورای نویسندگان و هنرمندان» را تشکیل دادند. البته بسیاری از
آنان خوشبختانه امروزه به کانون بازگشتهاند.
سرانجام اما حکومت ارتجاع تاب نیاورد و سعید عاشق را در شب عروسیاش ربود و این آتشفشان
مدافع مردمان لگدمال شده را خاموش کرد و داماد ما را به خون نشانید!
هنوز سی خردادی رخ نداده بود و کسی باور نمیکرد سعید را دیگر نخواهد دید. دلیل و مانعی هم
برای آزادیاش وجود نداشت. بلافاصله کانون برای دفاع از او وکیل گرفت. وکیلش آقای ابوالحمد
عضو کانون بود. میرفت و میآمد و خبرهای امیدوارکننده میآورد. آخر سعیدی که در زندان
بود، عضو هیئت دبیران کانون هم بود. در آخرین دوره انتخابات ـ قبل از سال شصت ـ پیشنهاد شد
بهصورت نمادین و برای فشار به حکومت، سعید زندانی را غیاباً دوباره کاندید کنیم و این هم شد.
با وجودی که انگشتشماری کینهورزانه به او رأی ندادند، رأی اول را آورد! بعد از او احمد
شاملو، هما ناطق، باقر پرهام، محسن یلفانی و اسماعیل خویی شدند اعضای اصلی. هوشنگ
گلشیری و من شدیم علیالبدل. محمد محمدعلی هم شد منشی کانون. از همان فردای بازداشت سعید،
تلاش شد مجامع بینالمللی و حقوقبشری و انجمنهای قلم را فعال کنیم و از طریق آنها به نظام
آزادیکُش فشار بیاوریم تا دبیر کانون را آزاد کند.
شب سی خرداد، حوالی ساعت شش هفت شب، در آن فضای پرتنش جلوی دانشگاه تهران و
خیابانها و کوچههای اطراف آن و روزهای سیاهی که رژیم توسط آدمکشانش مثل هادی غفاری ـ
که ا مروزه اصلاحطلب شدهاند ـ هیئت دبیران کانون موفق شد آخرین نشست علنی خود را در
محل رسمی کانون در خیابان فروردین روبهروی دانشگاه تهران برگزار کند. (بعد از آن نشست،
جلسات ما مخفی بود و از شاملو خواسته بودیم به دلیل شناختهشدگی و حفظ جان عزیزش، در
جلسات شرکت نکند) سراسیمه گردهم آمده بودیم که درباره ادامه کاری کانون تصمیمگیری کنیم، که
در اعتراض به این آزادیکُشیها و تشدید سرکوبها و فضای رعب و وحشتی که حکومت بهراه
انداخته بود، بیانیه بدهیم و در صورت حمله اوباش حکومتی، تکلیف جابهجایی آرشیو کانون روشن
شود، که چگونه در شرایط مخفی خودمان را سازمان بدهیم و….
از بیرون مدام صدای هیاهو میآمد، فریاد تظاهرکنندگان با شعارهای خشن حزبالهیها از همین
نوعِ «میکُشم میکُشم آنکه برادرم کُشت، حزب فقط حزبالله…» و هرازگاهی هم صدای
تکتیر همراه با فریادهای «کُشت کُشت» میپیچید در سرمان. در آن فضای جهنمی، درمیان
7
رایزنیهایمان، سخن از بیشماریِ بازداشتشدگان رفت و اعدامهای بدون محاکمه خیابانی و
سرانجام سخن از سعیدِ زندانی در میان آمد.
اسماعیل خویی بغض در گلو، مشت گره کردهاش را کوبید روی میز و رو به سمت هیاهوی
حزبالهیها که همچنان فضا را تسخیر کرده بود، پرسید: «سعید چه میشود؟». امشب بلایی
سرش نیاورند! و سرش را پایین انداخت و با همان تکهکلام خاص خودش و برای خودش گفت: «آه
خدای من». و ما توی خودمان فرو رفتیم! صدای مرگ شاعر نامیرا را شنیدیم و خیالمان کشیده شد
بهسمت آن تجسم جسارت، تجسمِ توامانِ عشق و کینه، تجسم شعر اعتراض؛ آن کارگردان و بازیگر
شورشی، آن رزمنده کمونیستی که سر در راه بهروزی کارگران و مردمان لگدمال شده نهاده بود…
پس آن صدای خروشان خاموش میشد؟ پس حکومت سرمایهداری دینپناه میرفت آن چراغ را
بمیراند؟ اما مگر او مردنی است؟ مگر صدای او صدایی «میراست»؟ پس این کیست که با همان
صدای خَشدار و گرم و پُر، درحالیکه پلکهایش را مدام بههم میکوبد، دارد برای کارگران و
زحمتکشانِ میهن در بند شعر میخواند:
سهم ما را بدهید
ما؛
در کارخانهها
و معدنهای تاریک
میسوزیم
و مثل تودههای نیمسوز
از دهان برق و زغال
بیرون میریزیم
سهم ما گرفتنیست
میدانیم…….
چهرهاش رودررویم قرار دارد، با همان چشمان شفاف و تیزوبُز، به مهربانی نگاهم میکند و
بیآنکه چشم از من بکند، تندتند پلکهایش را بههم میکوبد و میزند به خنده، سر و شانه را
اندکی عقب میکشد و قاهقاه میخندد. قاهقاه خندیدنش میشُکفد و فضا را پُر میکند و زمان را
پُر میکند. میخندد…. میخندد… میخندد این قناری عاشق که کاکلش خونین است.
حسن حسام
پاریس