لحظه ها با نگرانی می گذشت ، همه چیز به درازا کشیده شده بود. هر لحظه منتظر بودم خبر مرگ عزیزی را بشنوم و این بسیار دردناک بود.
همسرم، فریبا، همان زمان در زندان اوین بود. از سرنوشت او هیچ اطلاعی نداشتم از فرزندم هم که چگونه است ؟ چطور می گذراند این ایام را ؟ بشدت نگران فریبا بودم و در بی خبری مطلق . یک لحظه آرامش نداشتم، فردا چه می شنوم ؟
و نه تنها همسرم که دیگر عزیزانی هم که سال ها ی سال با آن ها بودم ، سال ها با هم در زندان های شاه بودیم ، علیرضا زمردیان ، علی رضا تشید و …..بسیار یارانی دیگر، همواره چهره های آن ها جلوم مجسم می شد .
تابستان سال 1367 بود و من در کردستان بودم که این خبر ناگوار و وحشتناک را شنیدم . برایم خیلی دردناک بود ، بسیار سنگین بود . من و دیگر رفقایم همگی بهت زده بودیم و نگران. بنابر این، تمام انرژی خود را متمرکز کردیم روی افشای این جنایت ، زیرا خوب می دانستیم که دیکتاتور در سکوت کشتار می کند. تمام تلاشمان این بود که این خبرها را بدست آوریم و از طریق رادیو این جنایت را فریاد بزنیم .
اما این جنایت وحشتناک باعث شد که من قاطع تر از همیشه فریاد بزنم : « نه به اعدام » و مخالفت خود را با هر نوع اعدام اعلام کنم . هر چند جرقه ها ی مخالفت با اعدام از مدت ها قبل در ذهن من بود، اما پس از این فاجعه بزرگ بیشتر از گذشته به مبارزه برای لغو مجازات اعدام مصمم شدم . وجود چنین قانونی فقط حربه ای است در دست جنایتکاران و جلادان و مستبدانی که هر لحظه به هر بهانه ای جان انسان ها را بگیرند .
کشتار دهه 60 و بویژه 67 هر گز فراموش شدنی نیست .
هر گز فراموش نمی کنیم و هر گز نمی بخشیم
با سپاس از دست اندر کاران سایت گزارشگران
دهم مرداد 1399