آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
به یاد پرویز جهانبخش آن جان شیفته
اواخر پائیز 60
رفیق پشت خط با ناراحتی گفت که متاسفانه پرویز جهانبخش را از دست دادیم.
در حالیکه صدایم میلرزید و بغض گلویم را به شدت می فشرد: آخر چطور؟ چه موقع ؟ چرا؟
صدا در حالیکه آهسته و قطع و وصل میشد: هنگام عملیات در کمین حزب دمکرات افتاده، یا اینکه پیشمرگان حزب دمکرات اشتباهی به سوی او تیر اندازی کردند.
در حالیکه از درون در حال انفجار بودم فریاد زدم اشتباه؟ آخر یعنی چه ؟ اینها کادرهای جنبش هستند اینگونه راحت، ساده ، بدون احتیاط از دستشان بدهیم.
صدا در حالیکه میلرزید و به نظر می رسید که جلوی انفجار بغضش را میگیرد چند کلمه دیگر هم گفت که متوجه نشدم و بعد از چند ثانیه : خودت برای مسافرت آماده کرده ای ؟ کمی هم در آن رابطه صحبت کردیم . و بعد گوشی را زمین گذاشتم.
نفس کشیدن برایم بسیار سخت شده بود به پرویز می اندیشیدم، به صفا ، صمیمیت، صداقت و زلالی اش ، و بعد چهره مادرش جلو چشمهایم ظاهر شد. زنی بسیار مهربان، و زحمتکش، عاشق فرزندش پرویز، زنی که در اثر کار طاقت فرسا در مزرعه و رطوبت، کمرش خم شده بود و با درد مفاصل شدید به ندرت قادر به حرکت بود. با خود فکر میکردم که با شنیدن خبر، زمین گیر خواهد شد.
… قرار براین بود که به کردستان بروم.
دانشگاه را تازه تمام کرده بودم و چند ماهی بود که در درمانگاهی دولتی در یکی از محلات حاشیه ای کرمانشاه به اسم “شاطر آباد” بعنوان پزشک عمومی مشغول به کار بودم. علاوه بر من پزشک زن دیگری که اهل هندوستان بود در آنجا کار می کرد. مسئول درمانگاه جوانی حزب الهی بدون هیچ گونه آشنائی و یا دانش و آگاهی در رابطه با بهداشت و دوا و درمان. سه یا چهار بهیار و پرستار زن که دو نفر آنها حزب الهی بودند با یک نظافت کار، کل کادر درمانگاه را تشکیل میدادیم. دو پرستار حزب الهی با چادر و چاقچور سر کار می آمدند. تمامی کادر درمانگاه زن بودیم.
تقریبا همان زمان بود که فرمان اجباری شدن حجاب در ادارات صادر شده بود. البته هنوز چیزی که امروزه مانتو می نامند، اجباری نبود. خانم پزشک هندی که از باقی مانده پزشکانی بود که در زمان رژیم سابق بدلیل کمبود کادر درمانی به استخدام در آمده بودند، با لباس ساری که لباس سنتی آنهاست و معمولا بخشی از شکم هم بیرون است هر روز به محل کار می آمد و از فردای اجباری شدن حجاب یک روسری هم بر روی سرش انداخت.
درمانگاه در یکی از فقیر نشین ترین مناطق حاشیه کرمانشاه قرار داشت . ساکنان آن اکثرا کارگران فصلی و یا روستائیانی بودند که از روستا مهاجرت کرده و در خانه های گلی ، بخشا بدون آب و برق و کمترین امکانات بهداشتی زندگی میکردند. علت مراجعه اکثریت قریب به اتفاق آنان به درمانگاه سوء تغذیه و ابتلا به بیماریهای عفونی بود. درمانگاه دولتی بود و بغیر از یکسری داروهای روتین مانند آنتی بیوتیک ها، ضد درد و شربتهای مسکن سرفه و… اگر بیمار احتیاج به داروی دیگری داشت باید از بیرون تهیه میکرد.
با حزب الهی مسئول درمانگاه دائما مشاجره و کلنجار داشتم. با اینکه هیچگونه تخصصی نداشت دائما امر و نهی میکرد که انبار زود از دارو خالی میشود و باید در نوشتن نسخه احتیاط کنی. و این در حالی بود که مراجعه کنندگان اکثرا از مردم همان محله و اطراف بودند و امکانات مالی خرید دارو از داروخانه بیرون از درمانگاه را نداشتند. پزشک هندی معمولا هر چه را که به او میگفتند انجام میداد.
… پس از چند ماه کار در آن درمانگاه… بالاخره برای رفتن به کردستان آماده شدم، به خانواده ام گفتم که تا چند روز دیگر بر میگردم. اکنون که به آن زمان نگاه میکنم، نمیدانم بر چه اساس و تحلیلی این حرف را زدم شاید هم میخواستم که نگران شان نکنم، سفری بی بازگشت را آغاز کردم که تمامی زندگیم را رقم زد.
به سنندج رسیدم، چند روزی آنجا بودم و با مادر یکی از پیشمرگان که برای دیدار فرزندش میرفت براه افتادیم. رژیم بغیر از شهرها هنوز در اطراف و روستاها مستقر نشده بود. اما خود را برای حمله آماده می کرد و مناطق تحت کنترل پیشمرگان را در محاصره اقتصادی قرار داده بود.
در آن زمان نیروهای پیشمرگه از شهر سنندج عقب نشینی کرده بودند، اما در روستاهای اطراف مستقر بودند. حد فاصل مناطقی که در کنترل رژیم جمهوری اسلامی و مقرهای پیشمرگان بود، مناطق و یا روستاهایی بینابینی بودند که گاه نیروهای رژیم و گاه پیشمرگان البته مخفیانه به آن مناطق رفت و آمد میکردند، و معمولا شب را در روستا بسر نمی بردند مگر برای انجام ماموریت ویژه ای.
کم کم به روستای ” هه نه ر” نزدیک میشدیم که با شیبی بسیار تند در دامنه تپه قرار داشت. قرص خورشید در حال فرو رفتن بود، صدای جرینگ و جرینگ زنگوله گوسفندان و بوی تپاله سراسر فضا را پر کرده بود. خانه ها کج و کوله در دامنه تپه روی همدیگر قرار داشت، بطوریکه رفتن به برخی از خانه ها بیشتر شبیه یک کوه نوردی بود.
روستای کوچک و فقیری بود که همه همدیگر را میشناختند. راه کارگر و سازمان چریک های فدائی خلق که آن روزها ارتش رهائی بخش خلق های ایران نامیده میشدند در آنجا مقر داشتند.
مقر راه کارگر در مسجد روستا قرار داشت و بالای سر ما مقر ارتش رهائی بخش قرار داشت. رفقای چریک معمولا صبح زود حدود ساعات پنج صبح بیدار باش میدادند.
پس از جان باختن پرویز جهانبخش مقر سوت و کور به نظر می رسید. بخصوص نبودش در کنار رحمت خشکدامن دو یار همیشه با هم و جدا ناشدنی کاملا محسوس بود، هر چند که دریغ و درد که این جدائی چندان دیری نپائید.
اتاق کوچکی که بیشتر شبیه انبار بود با یک زیلوی خاکی به من اختصاص داده شد. البته چند ماه بعد که هوا سرد تر شد به خانه دیگری کوچ کردم که کرسی داشت.
آشپزی نوبتی و با چوب بود. برای آتش زدن چوبها نفت نداشتیم و باید از خرده های چوب و پوش ها برای گر گرفتن چوبها استفاده میکردیم. رژیم مناطق تحت کنترل پیشمرگان را محاصره اقتصادی کرده بود و حمل و نقل سوخت و سایر مواد را کنترل میکرد.
اولین باری که آشپز شدم نصف برنج پخته و نیمه دیگر آن خام بود. زنده یاد کاک حمید ( رضا منصور کنفی) با آن قد بلند و لهجه شیرین شمالی اش تلاش کرد که پختن آن همه برنج را با استفاده از چوب و بدون نفت را به من یاد بدهد که اولین تلاشش چندان موفقیت آمیز نبود.
مردم روستا فقیر بودند. غذای اصلی گوجه فرنگی و سیب زمینی بود که به آن “توماتوز” میگفتند. از همه بدتر وضعیت زنان بود. گرفتن شیر بها ، “ژن به ژنه” و “گوره بوچک” مرسوم بود. به جرات میتوانم بگویم که بیشترین بار زندگی بر دوش زنان بود. کار در مزرعه، کار در خانه، بچه داری، بویژه حمل آب از چشمه در آن سر بالائی تند در همه فصول و هنگام بارداری و پس از زایمان از کارهای سنگین بود. چشمه آب زنان سر پوشیده بود، با چند توالت عمومی، آب آشامیدنی از آنجا تامین میشد و در عین حال محل شستشو و شو و بعضا استحمام زنان در تابستان بود. برای زنان روستا آمدن به چشمه و برداشتن آب فرصتی بود برای گپ و گفت، درد دل، رد و بدل اخبار و فرصتی برای بیان دردها و مشکلات، تجدید قوا و گاه شوخی هائی در مورد روابط جنسی شان که خیلی راحت، بدون قید و بندهای بازدارنده مرسوم اخلاقی بیان میکردند که برای من در آن دوران عجیب و درعین حال صراحت ، صداقت ، همدردی و همدمی شان جالب و قابل تحسین بود.
… چند ماهی نگذشت که خمپاره باران و یورش رژیم به منطقه آغاز شد… با داشتن دو رفیق زخمی شروع به عقب نشینی به مناطق عمقی تر کردستان کردیم.
نسرین ابراهیمی